بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

من فقط.. نمی‌خوام بذارم ۵۰ سال دیگه یه دختر شونزده‌ساله از خودش این سوالو بپرسه.

این‌طوری نیست که مثل فیلما، مردمُ نگاه کنم که چطور برای نجات خودشون حاضرن راهُ برای نجات یکی دیگه ببندن و عزمم جزم‌تر بشه. این‌طوری نیست که نگاه کنم ببینم چطور وقتی توی تب‌وتابیم هیچ مسئولی به هیچ‌جاش نیست و تلویزیون آموزش نمازآیات پخش می‌کنه و به ایران بگم صبر کن.. می‌سازمت. 

سریالای ماه‌رمضون که نیست. ناامید می‌شم. مث تمام این مدتی که گذشت، ناامید می‌شم. تو خودم‌ مچاله می‌شم و می‌پرسم 《 این سرزمین سوخته، ارزششو داره؟ 》 .


۳۰ آذر ۹۶ ، ۱۰:۰۳ ۰ نظر
نت فالش

قصه‌ی دلسوز ما قومی که دیدند ای عجب... *

من که می‌دانم دور خودت چرخ می‌زنی و چرخ می‌زنی و درونِ متلاطمت هیچ‌وقت عمیقا تسکین پیدا نمی‌کند. من که می‌دانم لابه‌لای بیت‌ها و کتاب‌ها و منحنی‌ها و معادله‌ها پیدا نمی‌شوی. من که می‌دانم یک‌روز، دیوِ سیاهِ بدجنسِ آشفتگی، تو را تهِ یک چاهِ عمیقِ عمیقِ عمیقِ عمیقِ تاریک رها کرده و حالا همه‌مان، هرچقدر که توی کوه‌ها- به اسم‌های مختلفی که داری- صدایت می‌زنیم، نمی‌توانی جواب بدهی. من که می‌دانم گریه روی کتاب و دفترها یک نفرینِ ابدیست. من که از حالِ درونت خبر دارم دخترکوچولویِ وحشت‌زده‌ی رقصنده. 

من از نگاه ملتمست به آدم‌ها، 
به پدیده‌ها، 
به انارهایِ سرمازده‌ی شهر خبر دارم..

تو چرا بی‌خبری از خودت؟ 

* بر دل ما تهمت آسودگی چون می‌زنند؟
۳۰ آبان ۹۶ ، ۱۵:۴۷ ۰ نظر
نت فالش

جامعه‌مونه یا کتابامون.. هرچیزی به غیر از ما بهرحال.

نشسته‌بودیم توی کتاب‌خونه. خب وقتی هشت‌نفر دور هم جمع بشن که درس نمی‌خونن. بحثای عجیب و غریب می‌کردیم. بحث رسید به روابط. یکی می‌گفت ازدواج سنتی دوس داره و اون یکی می‌گفت نمی‌فهمه وقتی یه‌بار بیش‌تر زندگی نمی‌کنیم، چرا باید خودمونو پای یه‌نفر تلف کنیم. یکی گفت به‌نظرش رابطه با یه پسر قبل از ازدواج از آدم یه موجود مغضوب خدا می‌سازه. حرف که می‌زد، عین از حرص ناخنشو می‌جوید. بعد عین شروع کرد به گفتن که چقدر به‌نظرش بعضیا از زمانه و عقل به‌دورن. من داشتم فکر می‌کردم الآناس که دعوا بشه. حرفای عین که تموم شد، تکیه به داد صندلی و گفت 《 ولی با وجود این‌حرفا خیلی با تو حال می‌کنم فلانی. 》 فلانی هم لبخند زد. سرشو تکون داد و گفت 《 منم واقعا.. 》

هنوز نتیجه‌گیری ذهنم کامل نشده‌بود که طرفِ مذهبی داستان گفت : می‌دونین چیه بچه‌ها.. احساس می‌کنم این ما نیستیم که از هم جداییم. ما هنوز کنار همیم. این خانواده‌هامونن که از هم جدان.

از یک‌شنبه تا حالا داره توی سرم می‌چرخه که هی.. انگار واقعا ما نیستیم که از هم جداییم.

۰۳ آبان ۹۶ ، ۱۶:۰۹ ۰ نظر
نت فالش

من یک کولی هستم. پیشه‌ام رقصیدن و آواز خواندن و تماشا کردن آینده‌تان از صورتِ ماه است. 

هیچ‌کس من را دوست نداشت. من یک دیوار نبودم. 

بابا یک دیوارِ بلند بود. مامان دیواری‌ که دو طرفش به جلو خم شده. برادرم هم داشت تلاش می‌کرد دیوار محکمی بشود.

در زندگیِ همه آدم‌ها روزی وجود دارد که مقصد نهایی خودشان را متوجه می‌شوند. در ابرشهرِ ما، همه قرار است آسمان‌خراش و دیوار باشیم. اما من همیشه دلم می‌خواسته پرواز کنم. رفت و آمد، تمامِ زندگیِ من بوده. من همیشه خواسته‌ام پرستو باشم. این شد که وقتی بابا ترازِ خانوادگی‌مان که نسل‌اندرنسل به او رسیده بود را روبروی من گرفت،  مامان ناخن‌های آجریش را به صورت آجریَش کشید. من قرار نبود دو طرفِ خودم را به جلو خم کنم. من قرار نبود حس نکنم. من قرار نبود محکم باشم، من روزی هزاربار فرو می‌ریختم. و فاجعه بزرگ‌تر بود، من پایِ رفتن و دستِ خراب‌کردن داشتم. 

بعد، همان‌قدر که پِی‌هایشان اجازه می‌داد( که به قدرِ تماسِ دست‌های سیمانی‌شان هم نبود) به سمتِ هم خم شدند که مشورت کنند. تمامِ دیوارهای ابرشهر به سمتِ سه‌دیواریِ ما خم شده‌بودند، که من دیدم این‌طور فایده ندارد. این‌ها نمی‌دانند پرستو بودن، آبی‌ترین صفتِ عالم است. این‌ها نمی‌دانند ما اگر دیوار نباشیم، چه می‌شویم. خواستم به همه‌شان نشان بدهم که سال‌های سال پیش، ما بلد بودیم این‌دو درازِ بی‌قواره که این‌روزها فقط در کندنِ پِی کمکان می‌کنند را دورِ بدن یکدیگر بپیچانیم و فشار بدهیم و به هم بگوییم که هم را دوست داریم. خواستم بگویم ما یک‌کارهای عجیبی بلدیم. ما بلدیم به یک‌‌نفر نگاه کنیم و تهِ دلمان غل‌غل بجوشد. ما می‌توانیم برایِ بلند شدن و محکم‌شدن و دیوارهای کوچک به‌وجود آوردن زندگی نکنیم. خواستم بگویم ما بلدیم لب‌هایمان را از هم باز کنیم و بخندیم. بلدیم لب‌هایمان را روی هم فشار بدهیم و عصبانی باشیم. بلدیم لب‌هایمان را بلرزانیم و گریه کنیم. ما بلدیم از اعماقِ گلو فریاد بزنیم. 

خواستم بهشان بگویم بنویسید عین. مثلِ قامت زن‌های چهل‌وپنچ ساله‌تان. بنویسید شین. مانند کنگره‌هایی که  سربازهای تعصبتان را پشتشان پناه می‌دهید و بنویسید قاف. مشکل از همین‌جا شروع می‌شد که هیچ‌کس قافِ عشق را نمی‌شناخت. من باید  قاف عشق را نشان همه‌شان می‌دادم. 

 پس چه‌کار کردم؟ ساق‌هایِ کرک‌‎دارم از دامن بیرون افتاده‌بود. چشم‌های مادر و سربازهایِ آماده به شلیکِ پشت کنگره‌ها را نادیده گرفتم و چرخیدم . و رقصیدم. و پرواز کردم. پا روی زمین کوبیدم و با هر صدایِ ظریف خلخال من، خاک از نهادِ همه برخاست. من رقصیدم تا تجسم عشق بشوم. من چرخیدم تا زندگی بشوم. من پاهایم را روی زمین کوبیدم تا یادآورِ هر دم بشوم و بازدم. من فکر کردم هر پایی که محکم‌تر روی زمین بکوبم، ما را به یاد خودمان می‌اندازد. به مامان چشم امید داشتم. مامان از من خجالت می‌کشید و بعد از چنددقیقه شورِ همگانیِ کوتاه، شنیدم که سربازها گلنگدن‌هایشان را کشیدند.

یک نگاهِ دیگر به مادر، و چاره‌ای نمانده‌بود. فقط یک‌راه دیگر برای تجسم زندگی و فرزندش، عشق شدن داشتم. یک پایِ دیگر به زمین کوبیدم، و « گذشتن و رفتن پیوسته. » 

گفتم که، حالا من یک کولی هستم. همیشه دوست‌داشتم بدانم آخرین حس مردم ابرشهر درباره من چه بوده. من خواستم نشانشان بدهم چه کارهایی بلدیم بکنیم. همیشه دلم خواسته ببینم حتی یک‌نفر هم بوده که به چرخشِ دست‌هایِ من، صدایِ مستانه من و تبدیل به نقطه‌ای در کرانه‌شدنم حسادت کند؟ کسی حسرت راه رفتن را خورده؟ کسی راه افتاده دنبالِ دیوانه‌ای که صدایش را انداخته‌بود روی سرش؟ 

من یک کولی هستم. پیشه‌ام آواز خواندن از رهایی، رقصیدن با پاهای کرک‌دار و نادیده گرفتنِ آینده غمگینم در صورت ماه است؛ و کره‌زمین را به امیدِ دیدنِ دیواری که چمدان‌هایش را به دست دارد، زیرپاهایم می‌گذارم و یک وقت‌هایی.. از خودم می‌پرسم چرا هیچ‌کس من را به خاطرِ دیوار نبودنم دوست نداشت؟

۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۴۸ ۰ نظر
نت فالش

امضا، یک‌عدد مغزسوخته.

از خ

اسم: خسرو

فامیل: خسرویی

غذا: خورش بادمجان

غیرقابل تحمل‌ها 1: خونه

غیرقابل تحمل‌ها2 : خانواده از یه سنی به بعد، وقتی توی حلق همین.


ولی شما تصور کنین وسط یه دعوایِ جدی، یهو برگرده بهت بگه « مردی این‌طوری کن. این کارت کارِ دختراس » و صورتشو جمع کنه. بعد آدم این‌قدر سرِ دوراهیِ « دعوا رو ادامه بدم یا برم تو نقشِ فمنیستم؟ » می‌مونه که مغزش اتصالی می‌کنه و می‌سوزه.

۲۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۲۳ ۰ نظر
نت فالش

این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟*

صدای دسته از بیرون میاد. هر بار که طبلو می‌کوبن می‌خوام غش کنم. نفسای عمیق می‌کشم و از خودم می‌پرسم این دلهره از کجا میوفته تو جونِ آدم؟

ناراحتم که دهه اول محرم داره تموم می‌شه. یه حسِ عجیبی داشتم امسال به محرم. امسال چشمام پر اشک شد براشون. الآن این کتابو باز کردم، دارم می‌خونم و سطر به سطر ذهنم پر از سوال می‌شه که باعث می‌شه نتونم باورش کنم.

یا خدا. چه صدایِ طبل و جنگی میاد از بیرون... دلتون نمی‌خواست الآن این‌جا می‌بودین؟

کاش پسر بودم. می‌رفتم توی دسته‌ها و برایِ این حسِ غمگین و مبهوتِ درونم نسبت به همه این اتفاقا، تا جون داشتم عزاداری می‌کردم. 



* داشتم فیلمی که لینک کردم رو نگاه می‌کردم. ناخودآگاه گفتمش.. 


بعدانوشت: انگار که حُر، فقط اون‌جاست که سفینه‌النجات من و شما باشه. انگار که حر، لبخند خدا بوده به همه ما..

۰۸ مهر ۹۶ ، ۱۳:۳۳ ۰ نظر
نت فالش

یا وقتی که بخوابم، از خوابی بیدار شم که توش من، من نیستم.

محشر! دارم خودسانسوری یاد می‌گیرم. شد چهارمین پست این چندوقته که فقط پیش‌نویس نشد که شما نفهمین، خودش و احساسات توش و فکرای پشتش پاک شد که تانژانت ناراحت نشه. واقعا نمی‌دونم کسی که عاشق اون کله‌شقی شد که حرفشو همیشه همه‌جا زده، دوست داره من این‌طوری رفتار کنم؟ یکی بیاد اینو به خودم بگه. 

یه احمقِ ترسویِ خودسانسورِ بداخلاق شدم این‌روزا. 

دلم می‌خواد صبح پاشم ببینم هیچی واقعی نبوده. خودمم واقعی نبودم اصلا.

۱۸ شهریور ۹۶ ، ۰۳:۵۰ ۰ نظر
نت فالش

و یکی حکمِ عضویت انجمن « نسوان وطن‌خواه» رو می‌ده به دستم.

وقتی پریودم و بیخیال ورزش روزانه‌م نمی‌شم، حس می‌کنم سیمون دوبواری هستم که با پاهایِ صد و نمی‌دونم چقدر درجه باز شده، در حال فتح‌کردن قله‌های تبعیض جنسیتیِ از خدا رسیده‌ست. کنارِ پیست هم مری‌کرافت و ویرجینیا وولف وایسادن و به اتفاقِ مزین‌السلطنه و بی‌بی خانم استرآبادی برام کف می‌زنن. :))

۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۷ ۰ نظر
نت فالش

می‌شکافم و از نو می‌دوزم. می‌شکافم و از نو می‌دوزم. همیشه.. کجه.

1- 

ون یور گان. 


2-

« اگه الآن این‌جا نبودی هم هیچ‌چیزی فرق نمی‌کرد می‌دونی؟ فقط.. شاید سالم‌تر بودی. »

یور گان. آرنت یو؟


3- 

نه یه شونه زیرِ گریه‌م، نه یه صندلی کنارت

چی منو نگه می‌داره، که نمی‌تونم جدا شم؟


4- 

امید. 


5-

پس عشق؟


6- 

مگه همون جداکننده نیست؟


7-

او را که بگذارم تنها باشد.. دیگری که نیست برای من.. برای همه هست، جز من! :)

از دست نوشته هـای دختـرکی زیر نـور مـاه قریب به دو سال پیش.


8- 

شاید که برای همه خواهم بود ها.. جز تو. جز شما.

می‌گذاریم تنها باشم؟


بعدانوشت: آدم‌های بهتری را انتخاب کنید که همراه باشند. دخترهای بهتری را. با لبخندهایِ همیشگی، چشم‌های مهربان و آغوشی که همیشه خدا باز است که آرامتان کند. عاشق یکی از خستگی‌ناپذیرها بشوید.

من؟ زود خسته می‌شوم و به نفس‌نفس‌زدن می‌افتم. از زدن زیرِ هیچ‌چیز ابایی ندارم. امن هم نیستم موقع ناامنی همه‌جا.

بعد مجبور می‌شوید تمام غصه‌ها و سختی‌های خودتان را بگذارید یک‌گوشه، نازِ یک سختی‌نکشیده را بکشید.

توضیحات تکمیلی از بدبختی رابطه با دخترهای سختی‌نکشیده؟ تانژانت. 

۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۲ ۰ نظر
نت فالش

این قسمت: دخترِ عقل‌کل به روایت تصویر

حساسیتِ بالای من روی هکسره، املای کلمات و دستور زبان شوخیِ مضحکی بود که خدا با من کرد و بلای بزرگی که سر شما آورد. 

۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۷ ۰ نظر
نت فالش