بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

رِ

اگه نگم ضعیف، به موجودِ ظریفی تبدیل شدم. که نتیجه‌ی نازکش داشتنه یحتمل. دیروز سرِ تمرینِ تئاتر، یه موقعیتِ مسخره بهم دادن که توش دیالوگ بگم برای تمرین. ده دقیقه مثلِ احمقا وایساده بودم یه گوشه و از خجالت داغ شده بودم و بغض کرده بودم و در حالی که تلاش می کردم اشکم سرریز نشه، تو دلم غر می زدم که یکی بیاد منو ببره خونه. می خوام برم خونه. منو ببرین خونه. اوووو، نمی‌خوام. 

۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۱۵ ۰ نظر
نت فالش

رو دستام، داغ سوسنگرد

مثلِ خرمشهریِ پنجاه ساله‌ای که توی کلِ زندگیش، سهمش مرگ توی تظاهراتای انقلاب بوده. خراب شدنِ خونه و زندگیش زیرِ آتیش عراقیا بوده. ریه‌های خسته از گرد و خاک بوده. که بی‌آبی بوده. که گلوله بوده.

مثلِ جنوبیِ 50 ساله‌ای که وایمیسه پایِ خاکش.


+ مثلِ کرد بودن که به خودیِ خود، بخشی از هویتِ مردمش رو با سرکشی و غرور تشکیل می‌ده، جنوبی بودن هم همینه. یه بخشِ قوی از هویتِ آدماشه. با شجاعت و بسته‌بودن به خاک. نمی‌دونین چقد دلم تاپ تاپ می‌کنه که بتونم برم جنوب. نخلای سر بریده‌ش رو با دستام لمس کنم و تویِ کوچه‌هاییش که جایِ فشنگ روی دیواره، قدم بزنم. این ماجرایِ اخیرِ تئاتر، نزدیکیِ زیادی بینِ من و زبان عربی و گرمای جنوب به وجود آورده. خیلی خیلی زیاد.


۱۰ تیر ۹۷ ، ۲۰:۳۲ ۰ نظر
نت فالش

انگار تو یک‌سومِ حجمِ ریه‌م، یکی نشسته.

هیفده‌سالمه عزیزم. یا شونزده، دیگه بدتر. اون‌قدر خسته‌م از هیچ‌ خبر خوبی نشنیدن و کثافت و گند و خشونت و حماقت توی کشوری که خارج شدن ازش(  برای نفس‌گرفتن تا برگشت به همین‌جا) هم ضرورتی ندارد؛

که می‌تونم خودمو با یه دختر شونزده، هیفده‌ساله توی برلین شرقی مقایسه کنم که رفته مغازه، و از فقط یک‌ برندِ خیارشور داشتن خسته‌س.


به همین مسخرگی و به همین سنگینی.

از عمرِ هدر شده‌م، و از عمرِ رو به هدر شدنم توی‌ جایی که ساختین خسته‌م.

این منم، وای به حال بقیه که این بارو بیش‌تر کشیده‌ن.

۲۵ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۴۴ ۳ نظر
نت فالش

هنوز به دنیا عادت نکردم. هرروز افسرده‌تر می‌شم.

توی سایتِ ثرتین ریزنز وای باید مورد تجاوز یا آزار جنسی قرار گرفته‌باشی که اصلا جزو قشرِ آسیب‌دیده‌شون حساب بشی. داشتم فکر می‌کردم نه بهم تجاوز شده، نه در فقر بودم، نه تنهایی به معنایِ این‌که کسی نخواد کنارم باشه رو تجربه کردم، نه هیچی.

چطوری توقع دارم یکی بیاد بهم بگه《 می‌فهمم چقدر ناراحت و خسته و بی‌انگیزه و متمایل به گریه‌ای، اما می‌گذره. 》 ؟
تهش یکیتون بیاد بگه 《 می‌فهمم چقدر توی سن بلوغ هورمون‌ها نامتوازن ترشح می‌شن و چقدر خوشی زده زیر دلت و چقدر احمقی. متاسفم. به دلیلِ موردِ آخر، هیچی درست نمی‌شه.》
۰۵ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر
نت فالش

صحنه‌هایی تو زندگیِ آدم هست که انسان فکر می‌کنه برای اونا آفریده شده. اومده که اونا رو تجربه کنه و بره.

نه خنده‌های از تهِ دل و نه لحظه‌ی برشِ کیک که من یواش به سینه‌م می‌زدم و می‌گفتم 《 ای جانِ دلم.. 》 ؛ من برای امشب آفریده شده‌بودم، اما برای اون‌جاش که میدون رقص رو برای ما خالی کردن. من می‌رقصیدم. پامو می‌کوبیدم زمین و ملکه‌ی کلِ کهکشانِ راهِ شیری بودم. چرخ می‌زدم. رقص نور روی پوستم می‌رقصید. موهام تکون می‌خورد و از پشتِ موهام، آدما رو می‌دیدم که برامون دست می‌زدن و هورا می‌کشیدن. ما رو به رسمیت شناخته‌بودن. آدمایی که نگاهشون رویِ 《 ما》 بود. 《 ما》 ، نه من. 


من برای اون لحظه‌ی چرخیدن، اون لحظه‌ای که خیلی سریع فهمیدم تمام آدما من و تو رو 《 ما 》 می‌دونن، اون لحظه‌ی موهام و رقصِ نور و تو و ریتم آفریده شدم انگاد.

۱۱ اسفند ۹۶ ، ۰۲:۳۰ ۰ نظر
نت فالش

مسئولیتِ جغرافیایی؛ یا « چرا باید بارِ تو رو بکشن؟ »

- با رویش ناگزیر جوانه‌ها چه می‌کنید؟
- پا و انگشتانِ دستشان را می‌شکنیم. صلح‌آمیز برویند لطفا.

*

قراردادشان با آقایِ ایکسِ عزیزِ عزیزِ عزیزِ عزیزمان را برای مرحله‌ی دومِ المپیاد فسخ کرده‌اند. آموزش و پرورش معترض شده که « معلم زیر سی‌سالِ مجرد؟ وا اسلاما! وا اسلاما!  »
به قدرِ خدا دلتنگش هستم و شاید مسئله این نیست. هجومِ قوانینِ بی‌شرم و حیا به تمامِ سوراخ سنبه های زندگی آدم را نمی‌شود نادیده گرفت بعضی وقت‌ها. 

*
 
به ایکسِ عزیز می‌گفتم- آن روزها سرِ کلاس - که بدیِ این شرایطِ به‌وجود آمده، این است که دشمن و غیردشمن نداری. هیچکس با تو دوست نیست. از حجابِ اجباری و مقنعه‌های بی‌ریختِ پژمرده‌کننده و مانتوهایِ گل گشاد، مجبور می‌شوی به مسیحِ علینژاد پناه ببری که ای‌کاش می‌شد جهت‌دار بودنِ حرف‌هایش را نادیده گرفت. دشمنِ طرف مقابلت، دشمنِ توست انگار. از هیچکس در امان نیستی. سرت نبض می‌زند دنبال راه‌های « مثلا مسالمت‌آمیز » و جز نوشتن با دست‌هایی که می‌لرزند، کاری ازت برنمی‌آید. سینه از اعتراض لبریز. لب‌ها از گزیده شدن زخمی. چشم‌ها از پاسخ‌نگرفتن، هار. 

*

آیدا پیام داده‌بود با اصرار که چرا به مهاجرت فکر نمی‌کنی؟ روحیه‌ات دارد تلف می‌شود. و ردیف کرده بود از ویژگی‌های وحشتناکِ این‌گوشه‌ی دنیا. نتوانستم همه‌شان را بخوانم. رد کردم و با خودم فکر کردم چقدر یک‌روزهایی همه‌ی فکر و ذکرم بود. و الآن چقدر بار، روی شانه‌ام سنگینی می‌کند که نمی‌توانم شانه‌هایم را بیاندازم بالا و بروم یک‌گوشه‌ی دیگر از دنیا، بشوم چر‌خ‌دنده‌ای بینِ مابقی چرخ‌دنده‌های کارخانه‌ی بی‌عیبشان. یک وزنه‌هایی هستند که باعث می‌شوند همین‌جا یکی یکی و با درد، پیچ سفت کنم.


من هنوز فکر می‌کنم راهِ نجاتِ چنددهه‌ایمان، خواندن است. از ما که دارد می‌گذرد - و از خودم می‌پرسم همه‌ی نوجوان‌ها و همه جایِ جهان واقعا این‌طور فکر می‌کنند؟ - ، اما برای نسل‌های بعد باید خواند.
ما شروع کرده‌ایم « همخوانی» کردن. کتابِ این‌جمع، درآمدی جامع بر نظریات فمنیستی ست. اگر کسی هست که دلش بخواهد با ما همخوانی کند، بهم پیام بدهد.

*

امروز سرکلاس، فیلم دیدیم. « تهران انار ندارد» که پیشنهادش می‌کنم، اما ترانه‌ی آخرِ فیلم بی‌ربط به پستم نیست. جبر چغرافیایی.
۰۵ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۱۶ ۰ نظر
نت فالش

تف تو کتابای دینی که باعث می‌شن از وحشت، مو به تن آدم سیخ بشه. تف.
خدایِ من.. خدایِ عزیزِ عزیزِ من.. تو کدومی؟ اونی که کتاب دینی می‌گه یا اینی که بولحسن خرقانی می‌گه؟ * بیام بغلت یا پشت میز قایم بشم؟

* نقل است که شیخ ابوالحسن خرقانی شبی نماز همی کرد٬
آوازی شنید که :
« هان ای بوالحسنو! 
خواهی که آنچه از تو می دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟»
شیخ گفت:
« بار خدای! 
خواهی تا آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کس سجده ات نکند؟»
آواز آمد:
« نه از تو،  نه از ما »
۰۶ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۰۰ ۰ نظر
نت فالش

یک رو [ تو] سریست دیگر.

بدفالش نواختند.. .اجرا تمام شد. مردها بلند می‌شوند و دست می‌زنند. دسته‌گل‌های رنگارنگ را به نوازنده‌های مرد تقدیم می‌کنند.  نوازنده‌ها لبخندافتخارآمیز می‌زنند و سه‌بار به تماشاگران تعظیم می‌کنند. رهبرِ مردِ ارکستر دستش را به سمتِ جمعیت می‌گیرد و به افتخارِ مردهای حاضر در جمعیت دست می‌زند. پرده پایین می‌آید.

- ناراحت نباش حالا.

مردهای تماشاگر از سالن خارج می‌شوند و زیرلب غرولند می‌کنند که عجب روزگاریست ها. مردهایِ نوازنده همان‌طور که لپِ دخترک را می‌کشند می‌گویند که « حالا دغدغه‌ات که این نباشد. دفعه‌ی بعد شاید خب. »

- بد فالش ننواختند؟



مردها فوتبال بازی می‌کنند. مردها تماشا می‌کنند. مردها فحش می‌دهند و همان‌وسط از خودشان می‌پرسند اگر این فحش‌ها را زنشان بشنود چه؟ از غیرت، بلندتر فحش می‌دهند. 

زنِ هادیِ نوروزی فریاد می‌کشد « الآن که هادی مرد توانستم به ورزشگاه بیایم! » و مردی، پا روی پا انداخته و درحالِ خریدِ بلیتِ مسابقهِ مورد علاقه‌اش از این‌که بهترین جای استادیوم پر شده خشمگین می‌شود. می‌نویسد « پیش از این زن‌ها بلد بودند با فیلم‌هایی مثلِ آفساید اعتراض کنند. به‌به. توی خانه‌شان نشسته‌بودند و اعتراضشان دخلی هم به ما نداشت. اعتراض واقعی همان‌شکلیست. الآن این خورده فمنیست‌های ریخته گوشه‌ی سفره با این که می‌دانند توی ورزشگاه راهشان نمی‌دهند می‌روند بلیت می‌خرند، نمی‌شینند، جای ما را هم حسابی تنگ می‌کنند. ضعیفه‌ ها! »


پدرم دادِ سخن را بر خلافِ حجاب اجباری سر می‌دهد. به نظرش زن‌ها آزادند بر بدنشان حکومت کنند. وقتی یک‌نفر می‌آید برای درست‌ کردنِ آیفون، من را هل می‌دهد توی اتاق که « بیرون نیا! » . بابا به اسلامی معتقد است که در آن کسی حقِ اجبار حجاب به کسی را ندارد. هربار که حرف می‌زنیم با جدیتی کم‌سابقه ابروهایش را تهدید آمیز می‌اندازد بالا که « اگر گشت گرفتَت، تمام آزادی‌هات به حالت تعلیق در می‌آیند. » و هرازگاهی که فیلم از گشت‌ارشاد می‌بیند، سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان می‌دهد.


همه‌ی مردان ایرانی معتقدند که « زن در ایران باستان موجودِ مقدسی بوده، نباید او را با اجبار به حجاب تحقیر کرد. » و بعد از ارسال همین پیام، وارد صفحه‌ی آزادی‌های یواشکی می‌شوند و مردهای شال سفید به سر را تمسخر می‌کنند و به مسیح علینژاد می‌خندند که « خانم، با این وضع مملکت دغدغه‌ات این‌هاست؟ من خودم یک مردم، طرفدار حقوق زن هم هستم اما.. »


می‌دانید مردهایِ عزیز، این روزها گذراست. داغش روی پیشانی خود ما می‌ماند که چرا نایستادیم. چرا سراغِ مادرِ خیابان انقلاب را نگرفتیم. چرا به خودمان اعتماد نکردیم و هیچ‌کس را یار ندانستیم. اما این داغ می‌رود. زمان می‌برد، اما می‌رود. زمستان و خزان می‌گذرد. روسیاهیش، آن داغِ سرخ‌رنگِ مشخصی که یک روز باعث می‌شود نتوانید سرتان را بالا بیاورید و در چشم جهان نگاه بکنید؛ می‌ماند برای شما. برای شما که گفتید « موسیقی باید آزاد باشد» و با آن لبخندِ کریهِ ذوق‌زده به جمعیت نگاه کردید و ساز کوک کردید. برای شما که اعتراضی را درست می‌دانید که کاری به کارِ آزادی‌هایتان نداشته‌باشد. کمک شما را نطلبد. حتی از یک بازیِ مسخره که هربار صفر، صفر تمام می‌شود هم مجبور نباشید بگذرید و زن‌ها و دخترها را بی‌پناه، با تمسخر و تحقیر پشت درهای ورزشگاه رها کردید. برای شما که همیشه ایستادید یک‌گوشه تا گشت‌ارشاد موهای یک زن را بکشد و دوربینتان را درآوردید. برای شما که اگر روزی دستتان برسد، همان‌طور که از کوروش کبیر و ماندانا و نخستین سردار زن می‌گویید، پشت همه‌مان را با تمسخر خالی می‌گذارید. می‌ماند برای شما، که حوصله‌ی سروصدایِ ما را ندارید. می‌گوید « فمنیست است مثلا! » و انگار که فحش داده‌باشید رویتان را برمی‌گردانید، که « نمی‌دانم. خوش به حالشان که دغدغه‌شان همین چیزهاست. »


لبخندش فقط...



۰۲ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۱۶ ۰ نظر
نت فالش

وقتی حسام قر و قاطی می‌شه و ناراحتِ الکیَم، راستش.. فقط هی با خودم دعا می‌کنم کاش پی‌ام‌اس باشه. کاش قرار باشه پریود بشم. کاش این حال واقعیم نباشه.

۲۲ دی ۹۶ ، ۲۳:۴۵ ۰ نظر
نت فالش

با همکلاسی پکرت می‌روی فرو، با چشم‌های باز، فرو، توی خواب‌ها...

منطق‌الطیر بازه. تلویزیون اخبار می‌ده. بهش نگاه می‌کنم، گریه‌م می‌گیره و با خودم فکر می‌کنم چقدرمنطقی بنظر میاد که توی دوره‌های وحشتناک عارفا بیش‌تر می‌شن، راحت‌تر نیست بلند بلند بخونم « نیست شو تا هستی‌ات در پی رسد » ؟

براش می‌نویسم: 

- یه روزی باور نمی‌کنیم این‌روزا رو زندگی کردیم و دووم آوردیم. فکر می‌کنیم که ابرقهرمانای احمقی بودیم. همه تو کتابای تاریخ می‌خونن و باورشون نمی‌شه. بچه‌ها سر کلاس می‌خندن. از خودشون می‌پرسن اوه، مگه ممکنه؟

اما ممکن بود.. اما ممکنه.. اما من زنده‌م. شما زنده‌این. قرار نیست خفه بشیم و بمیریم. باورتون می‌شه؟


بعدانوشت: دارم تبدیل می‌شم به معلم ادبیاتمون. هرچی می‌شه، می‌گه‌ کتاب نمی‌خونیم. راست می‌گه. انقلاب مردمی که کتاب نمی‌خونن این‌طوریه. بدون هیچ هدفی، می‌ریزن و خیابون‌ها رو آتیش می‌زنن و ابراز خشم می‌کنن. نمی‌دونن چی می‌خوان. هیچ تاریخی نخوندن که براشون درس عبرت باشه. کمدی تاریخی رو تکرار می‌کنیم. :))

۱۰ دی ۹۶ ، ۲۰:۴۴ ۰ نظر
نت فالش