بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

O sole mio

امشب هزارتار اسم می‌تونست داشته‌باشه، که هیچ‌کدومشون توصیف صحنه‌ی بالا رفتن پرده نیستن. صحنه‌ی استرس. اون لحظه که انگشتام ازم تبعیت نمی‌کنن،چون مضطربم و یه‌ سالن آدم زل زدن بهمون. 

به امشب می‌شد هزارتا نام داد. گویاترینش بنظرم، شبِ نوجوونی بود. گرم. مرکز سالن. مرکز توجه. هیجان. استرس. و ملودی.و موسیقی. 


آدما دست می‌زدن.‌ ما می‌نشستیم. به خودم می‌گفتم هیچ‌وقت امشبو فراموش نمی‌کنی. هیچ‌وقت امشبو فراموش نمی‌کنی.

ممکنه یه‌روز تو ارکستر یانی، تو سالنِ سلطنتیِ انگلیس باشی و پرده‌ها بره بالا؛

اما هیچ‌وقت این پولتِ دومِ تالار آزادی رو فراموش نمی‌کنی.

این آدما رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنی. این آدما که باعث شدن با افتخار به جایی که حدس می‌زنی جمعیت باشه( چون نور، نمی‌ذاره ببینی) نگاه کنی و در عین حال، های‌اسکولِ کوچیکتن که باهاشون تجربه‌های رنگی‌رنگیِ آمریکایی داری.

نه کمک‌ها رو. نه لبخندای شبهِ متوضعانه‌ی پولت‌های جلوتر به عقب رو، نه نگاهای زیرزیرکی رو. هیچ‌کدومو فراموش نمی‌کنی.


امشب، ترکیبی بود از نوجوانی شگفت‌انگیز، موسیقی شگفت‌انگیز و دخترانگیِ شگفت‌انگیزتر.

عنوان پست هم نام یکی از قطعه‌هاست. که ساکسیفون داشت.

۲۵ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۳ ۰ نظر
نت فالش

دنیای محاسبه، دنیای نقاب، دنیایِ غریزه

ه. از خودم می‌پرسم که آیا واقعا دوره‌ی عشق‌های بی‌حساب و کتاب تموم شد؟ آیا سنِ مسابقه برای زودتر پول پیدا کردن و تاکسی رو حساب کردن، تموم شد؟ آیا روزایِ ست نبودن و وقتی که عجله دارین، برای کمک ظرفای خونه‌ش رو شستن؛ تموم شد؟


دیروز که نشسته‌بودم روی صندلی، اون‌پسره‌ی جدید توی ارکستر با ریش و سیبیلایِ تازه پر شده‌ش نگاهم می‌کرد، محتویات معده‌م به سمتِ دهنم هجوم میاورد و وانمود می‌کردم نمی‌بینمش و همه‌ی چیزایی که در برخورد با این موجودات یاد گرفته‌بودمو با خودم مرور می‌کردم؛
باز بهش فکر کردم.

آیا دوره‌ی 《 باید عاشقِ خنده‌های من بشه و کتابای تو کیفم》 تموم شده؟  الآن باید عاشقِ لبخندها و اخمایِ باحساب و کتابم بشه؟
این همون دنیایِ بزرگتراس که توش هیچ‌چیزی صاف و صادق نیست، و هفته‌ی رویاییِ اولِ یه رابطه، باید به رفیقم یاد بدم که چطوری بدون این‌که طرفش متوجه بشه، اخلاقاشو به نفعِ خودش تغییر بده؟ 

من هنوز نمی‌تونم. من هنوز روزی هزاربار این پستو می‌نویسم و هزاربار پاک می‌کنم چون فکر می‌کنم زیاده‌رویه. هنوز زیاده‌روزیه حداقل. اما نمی‌تونم.


پلاس: این پست واسه خیلی وقت پیشه. نوشتمش، بعد به خودم گفتم متوهمِ دیوانه. کسی نیگات نمی‌کنه. امروز که برام مسلم شد، گفتم حداقل بیام اینو منتشر کنم.
۱۷ اسفند ۹۷ ، ۲۲:۵۹ ۰ نظر
نت فالش

روی تخت دوستم نشسته‌بودم. یه کتابخونه‌ی تنک داشت. بالای دستم بود. خیلی تنک. دست انداختم یه کتاب برداشتم ازش ‌که یکی از کتابای چطور زن خوشبخت و موفقی باشیم بود. 

《 درس اول: همه‌چیز به اندازه‌ی کافی برای همه وجود دارد. 》


چیزای زیادی هست که آدم برای دووم آوردن توی دنیا باید به خودش یاد بده یا بقبولونه. یکیش، همین.

۱۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۱۳ ۰ نظر
نت فالش

همچو ما، با همانِ تنهایان.

این روزا که از سرکوچه رد می‌شم، هربار به تو فکر‌ می‌کنم که اسمتم نمی‌دونستم. هزاربار توی راهرو می‌دیدمت و سلام نمی‌کردم. که یه‌بار توی کوچه، گمان کردم تنهام و جلوی تو رقصیدم. بعد دیدمت و برات سرتکون دادم. به تو فکر‌ می‌کنم که اصلا یادم نمیاد تو مهمونی چه طوری بودی. چی پوشیده‌بودی؟ اصلا می‌رقصیدی؟ حواسِ من که نبود.

لابد تو هم اسم منو نمی‌دونستی. عصرا که می‌رسیدم خونه، تا وقتی آسانسور بیاد، جلوی واحدی که همیشه توش مهمون بودی وایمیسادم و با هالزی و تامر می‌رقصیدم. تو نگاه می‌کردی - اگه نگاه می‌کردی- و فکر می‌کردی - اگه حتی فکر می‌کردی- که چقدر خوشحالم. چقد زشت می‌رقصم. تا حالا حسرت خورده‌بودی به زمزمه‌‌ی فالشم توی راهرو که چقدر دلم خوشه؟

 

فک می‌کنم که آیا شب‌هایی بوده که جفتمون، با فاصله‌ی دوتا دیوار گریه کنیم؟ من چنگ بزنم به پتوم و حس کنم‌ دیگه نفسم بالا نمیاد، تو دستتو مشت کنی که دیگه نمی‌تونی؟ 

شده که من چراغ اتاقمو خاموش کنم و سردم باشه و بلرزم و موهام دسته‌دسته بریزه، تو چراغو خاموش کنی و چشماتو محکم به هم فشار بدی که خوابت ببره؟ که تموم بشه؟

 

یا شاید اصلا این‌طور نبودی. یک‌لحظه شد؟

با خودم فکر می‌کنم چقدر تنهاییم. من داشتم چیکار می‌کردم وقتی تو قرصتو خریدی، اومدی تو اتاقت، فکر کردی هیچ‌کس کنارت نیست و خوردیش؟

من اون‌روز بهت لبخند نزدم؟ اون‌روز به چشمات، که چشمای یه آدمِ به آخر رسیده‌بوده دقت نکردم؟ اگه دقت می‌کردم چیزی تغییر می‌کرد؟ اگه فقط توی چشمام بهت نشون می‌دادم که اهمیت می‌دم چی؟ ممکن بود ۲۰ ثانیه نگاه مستقیم، عوض کنه چیزی رو برات؟ همون‌طور که بارها واسه من کرده؟

 

کاش ما آدما یه دکمه داشتیم که چراغ قرمز بالای سرمون روشن می‌کرد. که 《 من تنهام. من کمک می‌خوام. 》

وقتی قورتش دادی و پشیمونیِ احتمالیِ بعدش، من کجا بودم؟ داشتم هفت‌پیکر می‌خوندم مثل یه احمق و تو، دوتا دیوار اون‌طرف‌تر به معنی 《 جون می‌کندی》؟

 

خدا عالمه. خدا عالمه پسر. ولی هردفعه حجله‌تو سر کوچه می‌بینم زیر لبم می گم 《 پدرام..》 ، طوری که انگار می‌خوام برای دفعه‌ی بعد که چشمای تنهاتو توی راهرو می‌بینم، اسمت خوب یادم باشه.

۰۹ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۵۴ ۰ نظر
نت فالش

و دوره‌ی سامانیان.

زیر یه ویدیویِ یوتیوب، یکی کامنت گذاشته‌بود شیعه‌ها اصلا محمد رو بعنوانِ پیامبر قبول ندارن. فکر می‌کنن علی باید پیامبر می‌شد. من که جواب دادم، چندنفر دیگه ریپلایم کردن که بله. مشخصه که شیعه‌ها این‌طوریَن. ما خودمون دیدیم. کاشف به عمل اومد که به گوش/ چشمشون خورده که ما توی اقامه می‌گیم اشهد ان علی ولی الله. و نه تنها این‌قدر براشون مهم نبوده که برن جلو و بپرسن، بلکه سرچم نکردن یا احتمالی هم قائل نشدن که این‌ور، اون‌ورش ممکنه محمد رسول اللهی هم باشه. فکر می‌کردن فقط همینه. وقتی علم و آگاهی مث خاک ریخته کفِ گوگل، همین می‌شه. یه وقتا حتی خودمم پیدا می‌کنم که به صرفِ داشتن فلان‌کتاب تو کتابخونه‌م( که نخوندمش) یا فلان مقاله توی سیودمسیج تلگرامم راجع به یه موضوع نظر می‌دم.

و حاضرم قسم بخورم اگه این اتفاق قرن ۴ هجری هم می‌افتاد برای کسی، هیچ‌وقت این‌قدر احمقانه و 《 انسان مدرن‌》 انه با قضیه برخورد نمی‌کرد یا حداقل، راه نمیوفتاد همه‌جا نظرات گوه-عر بارشو فریاد بزنه. در ضمن همه‌ی این قضایا، شاید از تبعات وقتیه که نفری یک بلندگو می‌دی دست انسان‌های نفهمِ 《گاو گندچاله دهان》. صدای دینی هرابلهی حق داره به اندازه‌ی شیخِ الازهر شنیده‌بشه. آه خدا.

همینه که حرف زدن با این‌طور آدما هم سخته. می‌دونی احتمالا تو یکی از معدود برخوردای جدیشون با یه شیعه هستی و هرچی بگی، بدون کم و کاستی می‌شه کل فلسفه‌ی شیعه در برابرشون. چون حتی اگه بگی ما بتِ امامامون رو تو خونه داریم و صبحا جلوش مراسم قربانی انجام می‌دیم، حتی به خودشون زحمت نمی‌دن عبارت رو توی گوگل کپی پیست کنن. از اون به بعد همه‌جا راه میوفتن و می‌گن که اینا اصلا بت‌پرستن. 

از انسان مدرن متنفرم. منو ببرین قرن پنج.

۰۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
نت فالش

چرا کلاسِ ۱۱۵، که انسانیای عادی باشه بهتره.

ببینین کی بهتون گفتم، من تا اردیبهشت دیوونه می‌شم.

این ادبیات خیلی چیز مریضیه. ینی بنظر من اصلا فانتزی نیست. اگه کششی هم بهش دارم از نظر جامعه‌شناسیشه که خب چراا؟ 

همه توش دیوونه‌ن. هرچی که می‌خونی انگار یه تیکه از پازلِ ایرانی بودن به معنایِ بدشه که الآن توی تاکسیا ازش استفاده می‌کنیم.


توی این منبع داره می‌گه فحش از دهن تو طیبات است، می‌ری یه منبع دیگه می‌بینی طرف خودشو مث خفاش از سر چاه آویزون می‌کرده قرآن می‌خونده، حتی مولانا هم به زن می‌گه عورت. حالا نکته‌ش اینه که باید پوشیده بشه ولی خب بهرحال. بعد می‌ری منبع بعدی می‌بینی داره قربون صدقه‌ی سیبیلِ سبزِ پسر ده‌ساله می‌ره. مابقیشم جبرگراییه و خودحقیر پنداری.( یه معلم داشتیم که می‌گفت یه الگوی مشخص از قرون اولیه‌ی ادبیات فارسی بوده. خوار بودن شاعر و بالا بودن طرف مقابلش. و ذلت شاعره که انرژی شعرو تامین می‌کنه. اول ممدوح و شاعر. بعد معشوق و عاشق. بعد خدا و عارف. اون وسطا حتی یه سری شعر هست موسوم به 《 سگیه》 که طرف به خودش می‌گه سگی چیزی. )


خلاصه که من یا از دست اینا دیوانه می‌شم، یا منو درحالی پیدا می‌کنین که دارم باب احمقانه‌ی در عشق و مستی و شورِ گلستان( که در واقع اولین گی‌نامه‌ی رسمی به زبان فارسیه احتمالا) رو با ذوقی وصف ناشدنی می‌خونم.


یه معلم دیوانه هم داشتیم، که اگه یه حرف خوب تو زندگیش زده باشه همینه. یهو به خودت میای بعد ۵ ساعت، می‌گی من دارم چی‌کار می‌کنم؟ متن می‌خونم؟ 

۰۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۲۹ ۰ نظر
نت فالش

حتی ندونستن، سنگر انسان جدیده برای کم‌تر فکر کردن؟ نمی‌دونم.

راننده سرویسمون آزاده و جانبازه. اون‌روز می‌گفت اگه کسایی که بهمون حمله کردن، این عربای سوسمار خورِ وحشی نبودن؛ شاید نمی‌رفتم جنگ.

من به نگفته‌ها فکر می‌کنم. به وجهه‌های نامقدس این‌دفاع فکر می‌کنم که ما نباید می‌دیدیم. به قهرمان‌های نژادپرست. حتی به این‌که چندنفر مثلِ این‌مرد بودن. و آیا نمی‌شه یک‌روز جمع بشن و وایسن جلومون که 《 ما این‌همه شهید ندادیم تا شما عربا رو آدم حساب‌ کنید》 و بهمون بگن مدیون شهداییم به‌خاطر رفتارایِ انسانی‌مون؟


فک می‌کنم چقد ارزشای انسانی می‌تونه پیچیده باشه و از طرفی، می‌شه وایساد تو صورت کسی که شبای زمستون، تا صبح زیر پنکه و کولر شکنجه‌ش می‌کردن و گفت که نفرتِ عمیقش نژادپرستیه؟  


هیچوقت نمی‌شه فهمید. می‌شه وایساد تو صورتِ زنی که مردای زندگیشو از دست داده و سال‌ها با وحشت زندگی کرده و در مقابل تنها پناهِ فکریش جیغ کشید که به خودم مربوطه چطور زندگی می‌کنم؟


نمی‌دونم. نمی‌دونم.


۲۹ بهمن ۹۷ ، ۰۲:۰۴ ۰ نظر
نت فالش

و سفره‌ت، پهن.

این چه دعای مسخره‌ایه پایینِ تبریک تولدا می‌کنیم؟ خوشحال باشی؟ خوشبخت بمونی؟ زندگیت زندگی باشه؟

ریدم توش.

چرا تا حالا نفهمیده‌بودم بهترین دعا اینه که خونه‌ت سرد نشه. خونه‌ت سرد نشه. فهمیدی؟ دیر گفتم. تولدم گذشت.

۲۵ بهمن ۹۷ ، ۲۰:۵۱ ۰ نظر
نت فالش

مجلس کشورکشی

تو خیابون بنر زدند 《 ایران، هفتمین کشور دنیا در تعدادِ چاپ کتاب در سال》. با هشتگِ #دستاوردهای‌فرهنگی

مطلب بالا رو رها می‌کنم و نقل‌قول از بیضایی. 《 بپرسش[ان] ویرانه چرا می‌سازند؛ آتش چرا می‌زنند؛ سیاه چرا می‌پوشند؛ و این‌خدایی که می‌گویند چرا چنین خشمگین است؟.. 》

نمی‌شنوند. فارسی نمی‌فهمند. 

۱۶ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۴۹ ۰ نظر
نت فالش

چون تازه هیفده‌سالمه. چون تو سرم کلی هیجان‌ نبض می‌زنه. چون رو به روم یه دنیایِ سفیدِ سفیده که می‌تونم هرکاری بخوام باهاش بکنم. چون هنوز دلشو دارم که امشب عاشق شم و فردا فارغ. چون می‌تونم پتو رو بالاتر بکشم، عروسکمو بغل کنم و از لذت رویا توی چشم پر از خوابم به خودم بپیچم.

چون ناخدایِ این کشتی منم. 

۱۳ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۰۹ ۰ نظر
نت فالش