بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

- می‌خوای آبروی بابات رو ببری؟ آره؟

خانواده ی خیلی آبروداری هستند = دخترها و پسرهای این خانواده به عشقشان نرسیدند/ آرزوهایشان در سینه مرد / خیلی از جسارت ها در نطفه خفه شد و به تحقق رویایی نرسید / بهشان تجاوز شد و دم نزدند / برای حرف و نظر مردم زندگی کردند / از تغییر ترسیدند / تظاهر کردند به چیزی که نبودند و چیزهایی که نداشتند/ فریادهایشان در گلو ماند و بغض شد / به کسی که دوستش نداشتند متعهد ماندند / به زندگی مشترکی که نمی خواستند ادامه دادند / تحمل کردند/ و تحمل کردند / ... / و مردند.



نوشته شده توسطِ صاحبِ این وبلاگ.

۰۹ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۳۸ ۰ نظر
نت فالش

صف بکشین جلوم

یکی از عمیق‌ترین مشکلای من با آدمای دور و برم وقتیه که « ما هیچ، ما نگاه.. » رو به جایِ جمله « من هیچ‌کاری نمی‌کنم، من فقط نگاه می‌کنم» به کار می‌برن و با ژستِ شاعرانه‌ای به افق خیره می‌شن. تو اون لحظه می‌خوام تبدیل بشم به یه ساموراییِ ترسناک با سیبیلای بلــند، که شمشیرشو فرو می‌کنه توی قلبشون. بعد با لذت به سرِ شمشیر که از اون‌طرف دیگه در اومده نگاه می‌کنه و می‌گه « به‌به، چه خون قرمزی! » 


۰۷ شهریور ۹۶ ، ۱۹:۰۵ ۰ نظر
نت فالش

مرساد..

من از رابطه‌ای که از این روزا بیرون خواهد اومد، می‌ترسم. این زخما که می‌خوریم کجا خودش رو نشون می‌ده؟ وقتی ساز مشترک می‌شه باتوم و روی استخونا بالا و پایین می‌شه، چه بلایی سر ریتما میاد؟
تم.. تق.. بک.. تم.. تق.. بک..
این اسمایی که با تحقیر و پوزخند بیان می‌شن، یه وقت نرن توی گوشمون و درنیان..؟
۰۶ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۶ ۰ نظر
نت فالش

البته هنوز زنده‌س شکر خدا، و نخورده. پیش‌بینی کردم براتون.

تو تاریخ بنویسید از کهولت سن نمرد. از هزار و یک درد و مرض عجیب و غریب هم نمرد. وقتی نمیتونست راه بره و غذا بخوره و توهم میزد و نمیتونست حرف بزنه هم نمرد. از شدتِ لرزش بر اثر پارکینسون نمرد. از دست به دست شدن توی بیمارستان‌های دولتی هم نمرد.

پس کِی مرد؟

وقتی از بیمارستان اومد خونه، و برنج شفته منو خورد. :))


+ دارم/ داریم نفس می‌گیریم برای یک الی دو هفته نفس‌گیر دیگه.. انگار خدا اومده باشه با لگد توی سفره‌مون که « مهمونی تموم شد کیش کیش خونه‌هاتون » :)))))


۰۴ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۱۵ ۰ نظر
نت فالش

به ایفل نیگا میکنه و داد می‌زنه vole vole vole.. *

ببینین مجرما رو، که بعدا گندِ این بیماری در میاد:




در مواجهه با هر اتفاقِ و حس بدی، به خودم می‌گم اگه الآن تو پاریس بودم این‌جوری نمی‌شد. شما بگین، آیا نشونه سندرم پاریس نیست؟

معرفی می‌کنم از بالا به پایین:

نیمه‌شب در پاریس

ماریون کوتیار ( ^_^)

ایندیلای دل‌بر با موزیک ویدیوی محشرش 

و فخر جهان، زاز. 



* مث که ترجمه‌ش می‌شه « پرواز می‌کنم، پرواز می‌کنم، پرواز می‌کنم »

۰۲ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۳ ۰ نظر
نت فالش

از « به دستمان رسیده» ها از سرزمین‌های دور.. :)

Today we had a solar eclipse
It made me think of you
The sun is a bright star, just like you are a bright star
It was covered yesterday. The moon blocked it, and some people couldn't see there sun at all
But it was only temporary, the bright sun came back
Your brightness is blocked right now, like an eclipse, but even if you feel like it is totally blocked, it will only be temporary
You will shine even brighter when the shadow is gone

۰۱ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۵۹ ۰ نظر
نت فالش

زنهار ازین بیابان، وین راه بی‌نهایت..

یکی داره توی خونه جیغ می‌کشه. یکی داره از توی قلبم جیغ می‌کشه. یکی داره از اتاق بغلم داد می‌زنه. یه « من» داره توی سرم جیغِ هیستریک می‌کشه.

من تخمه می‌خورم. 

یه صدایی از هزار تا شهر و هزار تا عقربه اون‌ورتر میاد. « هایل هیتلر!»

گریزل توی خون خودش غلت می‌زنه.

من تخمه می‌خورم و پرت می‌شم پایین. دره انتها نداره.

۳۰ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۱ ۰ نظر
نت فالش

و غباری طاعونی- مدت‌هاست که- از آفاق برخاسته است...

بوی گند و تلخی؛

مرض مسریِ این روزهاس انگار.

از هر طرف لجن می‌باره. آدما مهربون نیستن. رفیق نیستن. عقده و سرکوب رو، روی صورتِ هم‌دیگه قِی می‌کنیم.


+ این میون، تو چقدر رفیقی؟ تو چقدر مهربونی؟ تو چقدر می‌خندی؟ تو چقدر نور می‌پاشی تو هوا؟


    -ما هیچ..

۱۵ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۲۱ ۰ نظر
نت فالش

moi j'veux crever la main sur le cœur *

امید به روزهای بهتر؟!

جدی گرفتنِ احتمال وجودِ بوتولینوم** درونِ قوطی - بعد از مدت‌ها- و جوشاندن کنسرو.

به همین سادگیست بعضی وقت‌ها، واقعا!


* قسمتیه از آهنگ Je veux از zaz، که می‌فرماد من می‌خوام با دستی به رویِ سینه‌هایم بمیرم. ( نه با سمی درونِ تنِ ماهیَم :/ )

* کلستریدیوم بوتولینوم، به باکتریِ هیولایی که به‌خاطرِ سمِ مهلکش کنسروها رو می‌جوشونیم.


۱۶ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۰ ۰ نظر
نت فالش

ذوق‌زده و ترسیده از کلاس‌های تابستون، و آدمای جدیدم.

امروز برای ثبت‌نام مدرسه جدید رفتم. همون‌طور که به‌نظر میاد، عدد شیش دست از سرِ من برنمی‌داره. منظورم اینه که فرزانگان‌هایِ تهران تناظر ندارن با هم معمولا. شماره فرزانگانِ متناظرِ دوره اول با شماره شیش، پنجه. اما خب، من از شیش به شیش منتقل شدم چون تنها فرزانگانی بود که رشته منو داشت. این‌جا هیچ‌کس رو نمی‌شناسم و این می‌تونه تا حدِ زیادی ترسناک باشه. بیشترشون از سال‌های قبل با هم آشنایی دارن و بزرگ‌ترین مشکل اینه که من روابط اجتماعی جالبی ندارم، همون‌طور که متوجه شدین یحتمل. باور بکنین یا نه، امروز کمی بیشتر از دو ساعت کنارِ یکی از هم‌سن و هم‌رشته‌ای هام توی مدرسه نشسته بودم و یه کتاب سیصد صفحه‌ای تموم کردم بدون این‌که بتونم بهش نشون‌بدم از تلاشش برای برقراری ارتباط باهام خوشحالم و تمایلِ متقابلی وجود داره.( رک باشیم، بیشترِ وقتا نداره. اما خب... من دیگه نمی‌خوام تنها بمونم. )


یه چیزِ ترسناکِ دیگه، اینه که کلی هم‌کلاسی از فرزانگانِ یک دارم که نمی‌دونم در جریان هستین یا نه، خیلی شاخن ولی. :)) از نظر درسی می‌فرمام. و دلهره دارم که نکنه جو کلاس پر از تشنج و رقابت و غیره باشه.


هنوز مشغول رایزنی‌های مربوطه هستیم جهت نگرفتن سرویس ( که باعث شد امروز تویِ مدرسه جلویِ همه با مامان بحث کنیم و حیثیتمون بریزه کف زمین)، که خب مامان هیچ ایده‌ای نداره چه اصراری به این رفتارِ احمقانه‌ « روزانه بیست و دو کیلومتر رو رفتن و اومدن» هست. ولی خب، دلایلِ جذاب خودمو دارم ( مثلِ نزدیک بودنِ جانان و امکانِ دیدنِ هر روزه‌‌ش) که هنوز تصمیم ندارم توی خونه مطرح کنم. ولی خب اگه این‌طوری رضایت می‌دن، چرا که نه؟!


و یه چیز جالبِ، باورتون بشه یا نه ما از امسال به طرز احمقانه‌ای کلاس آمادگی کنکور داریم. ناظمِ مدرسه با افتخار این رو گفت که انگار هیچ مدرسه دیگه‌ای ندارتش، اما من فقط تونستم پوزخند بزنم. این مسخره‌بازیا چیه از شونزده‌سالگی؟ :))

۱۱ تیر ۹۶ ، ۱۵:۵۴ ۰ نظر
نت فالش