بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

سلام

آمده بودی

آمده بودی و هنوز از دست هات خون های گذشته می چکید

و بی حجم سفید دور انگشت هایت من را به یاد اسماعیل انداخته بود

دیروز گریسته بودم که اسماعیل... اسماعیل.. و هق زده بودم

چون اسماعیل.

چون اسماعیل.

جون چشم های تا ابد معصوم تو اسماعیل هایی بودند که دوست می داشتم روزی به کودک خرذسالم ببخشم

که کودک خردسالم را بخاطرشان ببخشم

که دلم میخواست فریاد بزنم اسماعیل و تو برگردی و بدانی که تو را صدا می زنم و هزار میم مالکیت کنار اسماعیل روانه بکنم انگار که هنوز اسماعیل منی و تو بفهمی که اسماعیل منی و مشکلات دنیا، همه ی مشکلات دنیا حل بشوند. 

مگر قرار نبود از همانجای انگشت هات مشت بزنی به دست های بقیه تا کرونا نگیری؟ چقدر مشت زده بودی مگر؟ چقدر یک مشت جان دارد اصلاً؟ تو یا ان یاازوهای نحیف و دست های معصوم و کوچکت چقدر مشت زده بودی که خون ها ی گذشته هنوز جلوی چشم من قطره به قطره می ریختند؟

آه. تو با آن بازوهای نحیف و تو با آن کسی که بودی و پایین تنه ی کوتاه تر از بالاتنه ات و تو با آن تیک فکت و هزچه زیبایی دیگر در دنیا وجود دارد ایستاده بودی.

فریاد کشیده بودم اسماعیل، اسماعیلم؛

و همه تان فکر کرده بودید براهنی می خوانم. همه تان فکر کرده بودید ادای براهنی را در می آورم. اما من داد زده بودم اسماعیلم و منتظر بودم که دست های کوچک و معصومت دیگر خون نریزند. من فریاد زده بودم و منتظر بودم که تو دوباره مردی باشی که باید... مردم باشی که باید.. و فقط ایستاده بودی و گفتی « سلام» .

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۲۰ ۱ نظر
نت فالش

عنوان هم ندارد و گور پدرش

پریروز میرزا میگفت این ها فکر می کنند وقتی خشمگین و قربانی می شوند، حق دارند همه طوره حرف بزنند. بله. ببخشید آقای میم که تاییدت کردم آن موقع اما الآن فکر می کنم که حق دارم توی وبلاگ خودم خشمگین باشم. من خشمگین هستم. 

من خشمگین هستم از اینکه تمام زندگیَم روی لبه ی تیغِ « طبقه متوسط» بودن گذشته. خشمگین هستم از اینکه آدم ها بلدند پیانو بزنند و هزار و یک ساز و هزار و یک هنر و من باید هر یکی را جایگزین هزینه ی دیگری بکنم که دارم، و نمی توانم پیانو بنوازم. خشمگین هستم چون دنیا دخترانی که پیانو می نوازند را بیشتر دوست دارد. خشمگین هستم، بخاطر اینکه از استرس دلم به هم می پیچد و فکر نمی کنم که وکیل مهاجرت گرفتن، کار اقتصادی ای باشد و خشمگین هستم که در این شرایط هم به اقتصادی بودن فکر می کنم. خشمگین هستم وقتی از یک سال زودتر، نگرانِ هزینه هایم هستم و با خودم حساب می کنم که شاید اگر صبحانه نخورم اوضاع بهتر جلو برود. خشمگین هستم که باید نوزده سال زندگی را یواش یواش جمع بکنم و بریزم توی چند چمدان که ببرم کشوری که از آن متنفر هستم. بله، من خشمگین هستم که نمی توانم آنقدر کار بکنم که هزینه ی زندگی من در اسپانیا را بدهد. خشمگین هستم چون از زبان کشور مقصدم متنفرم و عاشق اسپانیایی هستم و من را بکشید هم دلم نمیخواهد این زبان را رها بکنم. خشمگین هستم چون در تمام طول روز خوابم می آید. خشمگین هستم چون این ها حق یک دختر نوزده ساله نیست. خشمگین هستم چون قرص های روانپزشکم آنقدر زیاد هستند که هربار موقع خوردنشان حس می کنم که دارم خودکشی می کنم و به خاطرم هست که تانژانت با خیالی راحت تر از گارسون همان کافه نگاهم کرد و گفت « تو دختر قوی ای هستی» و لابد و لابد که تاوان قوی بودن روزی سه وعده به قدرِ خودکشی قرص خوردن و قوی بودن است و خشمگین هستم چون که فقط همین نیست و محمد می گوید با تحمل این وضعیت منگی و مقابله در برابر خواب خوب نخواهم شد و چون دختر قوی ای هستم، باید تلاش کنم و روان درمانی بکنم. خشمگین هستم چون آدم ها به روانم آسیب زده اند و بعد رو به روی منی که داشتم التماس بدنم می کردم پنیک اتک نکند نشسته اند و گفته اند « تو دختر قوی ای هستی» . خشمگین هستم چون باید در کنار دخترانی زندگی بکنم که هیچ چیزی از این ها ندیده اند. خشمگین هستم چون محمد با نحسین می گوید « وای، فلانی انسان خیلی سالم و مهربانی ست» و طوری این را می گوید انگار سالم نبودن و آسیب خوردن و فاحشه خطاب شدن و تمام کودکی به آسیب های روانی گذراندن، انتخاب است. انگار یک نفر شعور داشته است انتخاب بکند که سالم باشد یا نباشد. بعد من بی شعور بوده ام و تصمیم گرفته ام « دختر قوی» ای باشم که پنیک اتک می کند و گریه می کند چون حس می کند دست هایش برای خودش نیست یا اینکه نمی تواند به هیچ دوستی اعتماد بکند، اگر آن دوست عاشقش نباشد. خودم انتخاب می کنم انگار. انگار هیچوقت این آدم های سالم به این فکر کرده اند که ممکن است نتوانند صبحانه بخورند و باز هم تمام زورشان را جمع کرده اند توی چندتا چمدان تا بروند زندگی شان را یک جای دیگر پهن بکنند. بله من خشمگین هستم. خشمگین هستم چون همه اش خمیازه می کشم و دخترانی که به جای تاریخ بیهقی خواندن در باشگاه ها روی ممه هایشان کار می کنند، پروداکتیویتی بیشتری دارند. یعنی من حتی روی تاریخ بیهقی خواندن و صمدیه خواندن هم پروداکتیویتی ندارم. خشمگین هستم چون فکر می کنم این آدم ها هیچ چیزی از سنگینی مسئولیت یک زندگی روی دوشت نمی دانند. هیچکس انگار نمی داند. من مسئولیت زندگی را روی دوش هایم حس می کنم. من می دانم که باید بروم. باید وسایلم را جمع بکنم و بروم. باید صبحانه نخورم. باید برادرم را از این لجن زار بکشم بیرون قبل از اینکه به کنکور و سربازی دچار بشود. من می دانم همه ی این ها را و خشمگین هستم چون نباید بدانم. چون تازه نوزده سال دارم و آدم های دوروبرم نمی دانند و نمی فهمند و نمی خواهند بفهمند و به رویاهای من می خندند. رویاهایی که خلاصه می شود در اینکه بتوانم با صبحانه نخوردن، برادرم را از این لجن زار کنکور و سربازی بیرون بکشم. خشمگین هستم. بله که هستم. چون در نهایت منم که ناسالمم، زشت هستم، یک مشتِ پر قرص می خورم و مضطربم و دلم نمی خواهد قر بدهم. و انگار هیچکس نمی فهمد چقدر نوزده ساله ی مسئول بودن سخت است. انگار من بدم می آمده هیچوقت کسی بهم نگوید تو دختر قوی ای هستی، مادر اکسم به رنگ شالم نریند چون بنظرش از شال خودش ارزان تر است، انگار من هم بدم می آمده پیانوی بزرگ خوشگلی داشته باشم که همه ی این کتاب های موسیقی را روی آن بفهمم، و انگار من هم بدم می آمده این همه قرص های مزخرفی که محمد می گوید حتی اثر بلندمدت ندارند را هم نخورم. 

هرچند، واقعاً بدم می آمده برای سینه هایم ورزش بکنم. اما همیشه از خوش هیکل شدن استقبال می کنم.

۲۶ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۶ ۳ نظر
نت فالش

شبو آتیش می‌زنم.

بعد از پست قبلی در کمال تعجب متوجه شدم هنوز هم سوبر نیستم. تا چندساعت به حالتی نزدیک به مرگ افتاده بودم. ترسیدم کرونا گرفته باشم. بلند شدم و خودم را تا درمانگاهی کشاندم که بهم گفت نمی پذیرندم. چندساعت توی خیابان نشستم و از ترس گریه کردم، چون حس میکردم جایی برای رفتن ندارم و هرچقدر که چندروز گذشته را با هم زندگی کرده باشیم، اما دلم نمیخواهد بروم درِ خانه ی ارغوان را بزنم که « سلام. راستی من کرونا داشتم. چون جایی را ندارم بروم، باید بگویی که خانواده ات دیرتر برگردند. ما اینجا قرنطینه خواهیم شد. » . خیلی ترسیده بودم. خیلی از « بی- چارگی» ترسیده بودم. نشستم روبروی درمانگاه و تا شارژ گوشیم تمام بشود گریه کردم و سرچ کردم که دورترین نقطه‌ی کره‌ی زمین به این‌جا کجاست. آخرش محمد آمد و من را برد شیفت شب همانجا. اگر من را نشناسید نمیدانید این یعنی چه، اما خب اینقدر به مرگ بودم که دست هایم را دراز کردم تا برایم سرم بزنند. بدون جیغ و داد. خلاصه کنم، دکتر گفت تاثیر استفاده‌ی همزمان و مداوم از THC و قرصهای روانپزشکم است. (چقدر در جمله ی آخر شبیه به دیوانه ها و افسرده ها و معتادها به نظر می آیم  :)) ) اما خب کامل خوب نشدم. هنوز فشارم پایین است و شب ها می پرم و عق میزنم و یوگا که می کنم زمین می خورم. اما بهرحال، بهترم.

در عوض، همه جا گفته ام و این جا هم خواهم گفت. حداقل تا تولدم به هیچ چیزی فندک نخواهم زد. به هیچ کدامشان.

 

حالا اصلاً نیامده بودم این ها را بنویسم. آمده بودم بنویسم آن چندروز که خانه ی ارغوان مانده بودم، هیچ دفعه ای نشد که از « باغ فردوس » رد بشوم و آدم آشنا نبینم. هیچ دفعه ای. اصلاً هیچ دفعه ای نمی شود که از مسخره ترین مکان روی زمین رد بشوم و آدم آشنا نبینم. و روز آخر که منتظر اسنپ ایستاده بودم و تنها بودم و مریض بودم و تولد برادرم بود و نگران بودم و سرم پایین بود، دوباره کسی از پشت اسمم را صدا زد. برگشتم و تنها چیزی که برایم آشنا بود ریش هایش بود. حتی یادم نمی آمد چه کسی بود. یک شوخیِ مسخره با مدلِ High شدنم کرد. من چشم هایم را تنگ کردم و از پشت ماسک صدای غش‌غش خندیدن در آوردم. پشتم را بهش کردم  و یادم آمد بعد از یکی از اولین جلسه‌های تمرینی ارکستر، در تجریش کاری داشتم. دیدم بچه‌ها هم همراه با من سوار شدند و باغ فردوس پیاده شدند. برگشتم خانه، به همه‌ی دوستانم گفتم که « بچه‌های اینجا باغ فردوسی هستند » و موقع گفتنش دماغم را جمع کردم. بعد همه خندیدیم که « وای. باغ فردوسی ها. » و باز هم خندیدیم. 

سوار ماشین که می‌شدم، فقط صدای گوگوش توی سرم پخش می‌شد. 

« من همونم که یه روز

می‌خواستم دریا بشم

می‌خواستم بزرگ‌ترین

دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم 

تا به دریا برسم

شبو آتیش بزنم

تا به فردا برسم »

 و زندگیم مثل یک « اسیر نیمه‌جون» در حال گذشتن بود. این، کاری بود که باید می کردم. اینجا، جایی بود که باید می آمدم. باید این موجوداتِ مست را لمس می کردم و می دیدم که پوستشان زیرِ سرانگشت ها چه حسی دارد. باید با آدم ها کثیف و در خانه های کثیف زندگی می کردم و بوی پول های کثیفشان را به مشام می کشیدم و تلاش می کردم تا یادم بماند. یکبار باید اینجا می بودم که بتوانم انزجارم را علنی اعلام بکنم. دیگر ترسی ندارم. خیلی بیش از توانم بوی کثیفشان را استشمام کرده ام. الآن دیگر مطمئن هستم که بچه تر که بودم، آنقدرها هم که به نظر می آمد کودکی نمی کردم. واقعاً خط قرمز و جدی ای این وسط وجود دارد. « ما» و  « آن‌ها» . « آن‌ها» در پارتی هایشان و علف هایشان و حماقت هایشان و شهوت‌ورزی هایشان و « ما» . « ما» در انزجار از مختصات آن زندگی. اینقدر حالم بهم خورده که برایم فرقی نمیکند چندنفر از عزیزترین‌هایم-  اگر عزیزترینی داشته‌باشم- در دسته‌ی « آن‌ها» قرار می گیرند. همه‌شان را از شوتینگ پایین می‌ریزم. من برمی‌گردم به خانه‌ی قشنگ خودم. به جایی که بربط می نوازیم و « از ترمه و تغزل» می خوانیم و کتاب می خوانیم؛ با چیزی فراتر از رانه‌های جنسی‌مان. من بر می‌گردم. و به پشت سرم هم نگاه نخواهم‌کرد. هرکس که خواست، می‌تواند با من برگردد.

 

مرداب 

 

 

۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر
نت فالش

Just killed a man

 .

این دومین‌شبی‌ست که سوبر نخوابیدم. بستگی به خودتان دارد که چطور بخوانیدش. من دارم این جمله را از وحشت جیغ میکشم. هر دو شب خواب کودکیم را دیدم. کودکی که میگویم مثلاً منظورم چهارده سالگیِ معصومم است. هردوشب کودکی دنبالم میکند. پریشب پسری با موهای روشن فر بهم نزدیک شده بود که « تک پری» ، خندیده‌بودم و رو به دیوار رقصیده بودم. دیشب گریه کرده بودم، چون به خاطرم آمده بود انسان چقدر تنهاست. چقدر بدبخت است، چقدر کوچک و و حشت زده است. دست هایم را حلقه کرده بودم دور گردن محمد و نمیتوانستم حرف بزنم. نمیتوانستم بگویم چقدر تنهایم، چقدر بدبختم، چقدر کوچک و وحشت زده ام و چقدر دود سیگار حالم را به هم می زند. هفته ی گذشته با دوست های خودم connect بازی کرده بودم. خوشم می آید سیگار را با کبریت بگیرانم. دودِ کامِ اول که برای روشن شدن میگیریم را فوت کرده بودم بیرون، کبریتم را خاموش کرده بود و گفته بودم «  Sunday» . 

 

مادرجان، من از این زندگی میترسم. من از این آدم ها می ترسم. گفته بودم متنفر هستم؟ راست می گویم مادرجان. مادرجان من تلاشم را کردم، من پریشب توی آن انباریِ قدیمی که می گویند قمارخانه بوده و پر از سوسک و عروسکِ بچه و تلفن و لباس عروس است ایستادم، موتزارت را روشن کردم، و تلاشم را کردم. مامان، ایستادم تا « شین» روی صورتم نور بیندازد و بگوید که « شنیده‌بودم باهوشی، خوشگل هستی که. » و سرم را پرت کردم عقب و خندیدم. اصلاً مگر خود تو نمیگفتی زندگی بکن؟ مادرجان من از این زندگی متنفرم. من همه ی آهنگهایی که قرار بوده من را با این ها یکی بکند توی حیاط فریاد کرده ام. من در اتاق میم نشسته ام و او در منظره ی نورِ چراغ خواب و برج میلاد درامز زده. کافی نیست برای شیفته شدن؟ تمام پریشب می ترسیدم. این مدرسه را می شناسم. می ترسیدم اگر آدمِ گذشته ببینم. می ترسیدم آدم گذشته ببینم و من از آن جمع قابل تشخیص نباشم. میترسیدم اگر بنظر کسی نیاید که از آن زندگی متنفر هستم. 

 

این یک پیچ واقعی توی زندگی من است. قبلش را از اینجا نمیبینم، اینجا را هم هرگز نمیدیدم. هزار پیچ داشته ام که عاشقشان هستم، اما از این یکی واقعاً بیزارم. فکر میکنم بیزارم البته، شاید « واقعاً» نباشد. این همان اتفاقی ست که باعث می شود هر شبش خواب کودکی ام را ببینم. همان اتفاقی ست که دست های من را تا کنارِ بلوار پاکنژاد، آن جایی که آبشناسان زیر پاهایت است، می کشد. کودکی ما تاثیر خیلی زیادی روی زندگی بزرگسالی دارد و ما تلاش می کنیم که پَسَش بزنیم. قبول می کنم. سعی میکنیم تاثیرهایش را بریزیم دور، اما من برای بچگی‌م می میرم. سال هایی که هنوز زندگی و برف و آفتاب نو بود را به خاطر دارم و برای همان سال ها می میرم. دیشب فکرهایم را کردم. افتاده بودم روی تخت، موهایم پیچیده شده بود به دور صورت و گردنم و زمان نمی گذشت. همان لحظه فکرهایم را کردم. چیزهای زیادی از آن روزها گرفته ام. اگر اینقدر تا اینجا تعقیبم می کنند، حتماً بی دلیل نیست. حتماً با من کاری دارند. چه فرقی می کند که چه باشد؟ عید قربان هم هست اتفاقاً امروز. این زندگی را به پای تمام خواب های آشفته و غم انگیزِ شب هایِ « های» بودن، قربانی می کنم. این آدم ها را، این آوازهای تا به آسمان را، این جوانیِ نخواستنی را که احتمالاً شکل یک قطعه ی راکِ شاهکار است. این « 

Bohemian Rhapsody» را به پای « عقرب زلف کجت» قربانی خواهم کرد. به پای aaron قربانی خواهم کرد. دیگر از این زندگی این ها را نمیخواهم. مطمئنم. هرچیزی که بخواهم، این پست های سرصبح و التماسِ توی پاهام برای غذا و غذا را نمی خواهم. مطمئنم. به دنبال زندگی دیگری خواهم رفت. زندگی نویی که از بدیهیاتش متنفر نباشم.

 

ادامه مطلب...
۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۱ ۰ نظر
نت فالش

1-

داشتم فکر می‌کردم « یه‌روز پسر بدیه، یه‌روز سِد مصطفی» بیش‌تر از سهراب‌ام‌جی به دوست‌پسر من می‌شینه.

 

2- 

نمی‌دونم ماجرا چیه، CT SCAN مامانم لکه‌های قابل‌توجه داره، اما تستش منفیه. متاسفانه اینقدر ترسیده که واکنشِ دفاعیِ « من که نمیترسم» برداشته و واقعاً سخته که مجبورش بکنیم تا وقتی نتایج اصلیِ آزمایش و نتایج تکمیلی نیومده، از خونه نره بیرون. درواقع غیرممکنه. من قرنطینه‌م، کارای خونه رو می‌کنم با هزارویک‌جور التماس و خواهش، که بتونم جلوشو بگیرم از اینکه به غذامون دست بزنه، و همین الآن که مینویسم مامانم بیرونه. خوبیش اینه که فردا نتایج تکمیلیش میاد و مطمئن میشیم، اما واقعاً از دستش کلافه و ناراحتم. 

بعد از اینهمه اتفاقایی که امسال افتاد، آرزو میکنم کاش خیلی جدی تلاش میکردم برای اپلای‌کردنِ آندرگرجوئِیت. میتونستیم جفتمون بریم و همه چیز میتونست یه کم بهتر باشه. نمیدونم. روز به روز باید برای بدیهیات بیشتری از این زندگی جنگید. فضای ناامیدی و غم جامعه رو گرفته و من سرگردونم. هیچ کاری نیست که توی این شرایط انجام بدم و حس بکنم کار درسته. منظورم از « کار» هیچ اکت اجتماعی‌ای نیست، حتی ساز زدن. با این هجمه ی نگون بختی، حتی زندگی کردن هم حس درستی نمیده. دازنت فیل رایت یعنی. زبان خوندن تحت این فشار؟ ساز زدن تحت این فشار؟ رقصیدن تحت این فشار؟ آه. زندگی کردن تحت این فشار؟ بعضی اوقات فکر میکنم این آشفتگی ها و ناسالمی ها بیشتر از اون چیزی که من فکر میکنم منشا بیرونی دارن. من مدتِ زیادی از زندگیم رو در حالِ دویدنم. حداقل انرژیِ روانیِ دویدن رو می ذارم. اون انرژیِ « بهترین خود بودن و جلو رفتن» از من خارج میشه، اما بازنده و برنده ی آخر این بازی مشخصه. خب، این ناراحتم نمیکرد. منظورم از ناراحتم نمیکرد این بود که بله، « خشم» به نظام سرمایه‌داری و هزار کوفت و زهرمار دیگه پابرجا بود، اما از نظرِ روانی و شخصی بهم فشار نمی‌آورد. عصبانیت نبود. الآن عصبانیته. خیلی واضحه که چرا، چون همون چیزی که این نظام سال هاست که باهاش سرِپاست رو اینجا از معادله حذف کرده ن. اول نبودن و هزارم بودن میتونه آرامش بخش باشه و عصبانی ت نکنه، اگر هزارم بودن برات رفاهِ حداقلی و دلخوشی های کوچکش رو حفظ کنه. اوه. الآن که نوشتم متوجه شدم اینکه هیچوقت از این نظام « عصبانی» نبودم اونقدر هم چیزِ مثبتی نبوده که فکر میکردم. 

بهرحال، سنگر اینجا سنگر « جنگیدن» برای رفاه حداقلی و دلخوشی های کوچکه. سنگرِ سه‌ماه برنامه‌ریزی تا خریدنِ یه محصول پوستی. سنگرِ غیرقابل تحمل شدنِ فضایِ کوچک خونه ست. قیمتِ چهارمیلیونیِ چهار ماهه‌ی اکسیژن شهرکه. 

اصلاً نمیدونم که چطور باید راجع بهش حرف بزنم. چیز اصلی ای که ناراحتم میکنه اینه که من خودمو از این رقابت ها کنار کشیده م و رقابت ها هنوز در بیرون من وجود دارن. ندیدنشون غیرممکنه و حضورشون وحشتناک. از وجود چیزی در خودم میترسم که همواره بردیا رو بخاطرش مسخره میکردم «  عصبانیت طبقاتی» . بردیا همینه. از زیبایی ها عصبانی میشه. از لباس هایِ زیبای تن آدم ها عصبانی میشه. از ماشین داشتن آدم ها عصبانی میشه. از هرچیزی که توش یک کسی ازش بهتره عصبانی میشه. و این ترسناکه. چون بعد از یه مدت دیگه تشخیص نمیده که چی دقیقاً « طبقاتی» ه و چی صرفاً عرضه ی خودشه. امیدوارم که این اتفاق برای من نیفته. احساس میکنم تنها راهِ تبدیلِ دوباره ی این « عصبانیت» به « خشم» ، مهاجرته. استفاده از تسکینِ خود این نظام سرمایه داری بر علیهش. بخاطر همین میگم که کاش مهاجرت کرده بودم. بخاطر همین بالآخره دارم راضی میشم به مهاجرت. شرایط بیرونی در حالِ تجاوز به سلامت روانی ماست. و من نمیخوام راه درست فکر کردنم بسته بشه. اما چشم انداز وضعیت اجتماعی و اقتصادی این کشور کاملاً مشخصه: چندسال بعد ما به پایین سقوط میکنیم. کوچیک و فقیرتر میشیم. اگر به این عصبانیت اجازه داده بشه که همزمان با سقوط طبقاتی ما، خودشو پخش بکنه، خیلی طول نمیکشه که مجبوریم مثل بردیا اینها راه بریم کف خیابون های انقلاب و به هر نمادی از رفاه، دندون نشون بدیم. این عصبانیت اینجا متوقف نمیشه، چون که این سقوط اینجا متوقف نمیشه. اعتراف بدی‌ست: ما فقیر خواهیم شد. نه فوراً، ولی حتماً. 

 

 

 

۱۵ تیر ۹۹ ، ۱۵:۴۷ ۱ نظر
نت فالش

Still

داشتم پست های آرشیوی اینستاگرام را نگاه میکردم. یک عکسی داشتم از معشوق سابقم، با نویسه ای از آهنگِ « فوتوگراف» . به عکس نگاه کردم و احساس کردم قرن ها زندگی کرده ام. یک وقت هایی باورم نمیشود اینقدر توی زندگی جلو آمده باشم. به عکس نگاه کردم و نویسه این بود

« We keep this love in a photograph
We made these memories for ourselves
Where our eyes are never closing
Hearts are never broken
And time's forever frozen still» 

با خودم فکر کردم که بخواهم یا نه، دخترکی در آن عکس مانده. پسرجوانی از دریاچه سنگ بر می دارد. زمان، اینجا در جریان است. اما آن جا هم. آن جا هنوز دخترکِ زودباورِ کوچکی هست که این عکس را در گردنبندش نگه میدارد. آن جا، جای آرامی ست. هیچ اتفاقی نیفتاده. « where hreats are never broken » . نقطه ی صفر زمان آن جاست. هیچ گذشته ای وجود ندارد. آینده سفید است و غیرقابل دیدن. روش زندگی یکجور است. هنوز دبیرستانی هستیم. هیچ غمِ جدی ای نیست. زمان، یخ زده و ثابت ایستاده است. زمان، محکم است. زمان لبخند موقر میزند و صاف تر می ایستد. هنوز کسی هیچ کجا از درد به زمین نیفتاده. و این هولناک است. ماهیت سرد زمان هولناک است. آن لحظه را بخاطر می آورم. آب و هوای کنار دریاچه را بخاطر می آورم. سرگیجه ی قل‌خوردن از تپه‌های شن را به خاطر می آورم. این یعنی مهر خودم را روی آن لحظه ی زمان کوبیده ام. ماهیت سرد زمان هولناک است. من همه چیز را بخاطر می آورم و زمان همه چیز را از پشتِ قاب شیشه ای به من نشان میدهد. تنها کاری که می توانم بکنم این است که مداوم زندگیَم را توی یک قاب ببرم. من باید خودم را توی زمان نگه دارم. من باید نت فالش را در ذره ذره ی این زندگی نگه دارم. هرعکس باید همینقدر هولناک و سرد و زیبا باشد. هر لحظه باید همینقدر لایقِ گردنبندها باشد. هرچه بزرگتر می شویم، این صحنه ها کمتر می شوند. لحظات اصیل کمتری وجود دارند که تو را به هویتِ یخ‌زده ی زمان پیوند بدهند. من در زندگیم، در جستجوی این صحنه ها هستم. در جستجوی صحنه هایی هستم که دیدنشان قلبم را از دهشت به تپش بیندازد. در جستجوی لحظه هایی هستم که من را از فراموش شدن حفظ بکنند. که لحظه ها را از فراموش شدن حفظ بکنند. دنبال صحنه هایی هستم که چهارسال دیگر، به ذهن خاکستری من رنگ بدهند. و من نمیتوانم رنگ ها را تصور بکنم. تصوری ندارم. این سخت است و عجیب است، تازه فهمیدم. تا چندوقت پیش فکر میکردم که هیچ کس نمیتواند واقعاً رنگ ها را تصور بکند. 

بهرحال، در جستجوی لحظاتی در قابِ زمان هستم که رنگ را به پشت پلک هایِ ناتوان من بازگردانند. یک نفر توی گوشم بگوید « ?you at the top of the mountain » و زندگی با تمامِ هویتِ هول‌انگیزش از جلوی چشم‌هام رژه برود. مثل الآن، که « وقتی هیچ قلبی هنوز شکسته نیست» به خاطرم می آید، لحظاتی را می خواهم که در آن ها، « چشم های ما همیشه باز باشند» . و هیچ مرگی نتواند ما را از پستانِ مادرِ زندگی جدا بکند. اصلاً حرف هام مفهوم هست؟

۰۹ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۵ ۱ نظر
نت فالش

هزاربار خواستم تجربه‌ی یوفوریا را بنویسم. نشد. بعداً باز هم تلاش خواهم کرد. اما واقعاً عجیب است که کلمه نمی‌شود.

۰۸ تیر ۹۹ ، ۰۸:۳۱ ۰ نظر
نت فالش

ناسالم نامه

کلکسیونی از ناسالمی‌های روانی هستم. این را اگر توی توییتر مینوشتم، به نظر می آمد دارم خودم را تبلیغ میکنم یا قرار است یک طوری که انگار شکسته نفسی ست، به این ویژگیِ هاتِ خودم اشاره بکنم. 

فقط وقتی این جا مینویسم به نظر میرسد همانقدری که میگویم، درباره اش نگران هستم. اخیراً بدتر هم شده ام. شما اگر روی توییتر بنویسید OCD دارد دیوانه‌ام میکند و روز به روز قلمروِ بیشتری می طلبد، احتمالاً فیو استار میشود. چون گفتم که، جذاب است. اما واقعاً میترسم. چیزهایی که آزارم میدهند روز به روز بیشتر میشوند. تفکراتِ عجیب و به قولِ آلمانی ها« تصور اجباری» هایم روز به روز بیشتر میشوند. ناچار شده ام قاشقم را از خانواده جدا کنم. این یعنی تسلیم شدن مطلق. روزهای اول کرونا واقعا جنگیدن با خودم برای خروج از تختم سخت بود. احساس میکردم کل دنیا به غیر از تخت من آلوده ست و اصلاً نمیدانم هیچ حسی به این دارید که چقدر سخت است یا نه. یا هنوز قرار است « هات» به نظر برسد. یا حداقل« خاص» . صدای پای عاطن را می شنوم. اعصابم ضعیف شده و هرچیزی توی دنیا تا ساعت ها خشمگین نگهم میدارد. کوله باری از خشم هستم. تمام سلیقه ی پارتنرم روی « ددی ایشیو» می چرخد. شب ها ساعت ها گریه میکنم و اصلاً نمیدانم چرا. امروز محمد برایم توضیح داد که این حالت هایِ اضطرابیِ ناگهانی که بهم دست میدهد هم زیرمجموعه ی همان پنیک اتکی ست که فکر میکردم ازش خلاص شده ام. توی آینه نگاه میکنم، به صدای خودم گوش میدهم، نوشته های خودم را می خوانم و از خودم میپرسم چطور قبلاً اینسکیور نبوده ام؟ با این که حالم خوب است اما حالم خوب نیست. با این که زندگیم خوب است اما خوب نیست. سوشال انگزایتی دارد بخش های بیشتری از زندگیَم را اشغال میکند. دیگر به پیام های نوشتاری آدم های ناآشنا هم سختم است که جواب بدهم. کوله باری از خشم و رانه های سرکوب شده و ترس هستم. 

هرچقدر که بهش واقف میشوم، بخش بیشتری از زندگیم را در بر میگیرد. اصلاً نمیدانم چه کار باید بکنم. یک وقتهای زیادی حس میکنم که باز دارم از لبِ دره ی افسردگی سر میخورم. دلم نمیخواهد اینطوری ادامه پیدا بکند. دلم نمیخواهد کلماتی وجود داشته باشند که موقع شنیدنشان مو به تنم سیخ بشود. دلم نمیخواهد عصبانی و تحقیرکننده باشم. دلم نمیخواهد فاصله ی تصمیم و اقدام به گریستنم بیست ثانیه و حتی کمتر باشد. دلم نمیخواهد از همه ی آدم ها بدم بیاید. 

اما هیچ کاریش نمیتوانم بکنم. می ایستم تا آخر امتحانات و این بار روانکاوی را خیلی خیلی جدی ادامه می دهم. من خوب شده بودم. خوبِ خوبِ خوب. این ناسالمی های عجیب و غریب که اصلاً از بودنشان خبر نداشتم دیگر از کجا پیدا شدند؟ مرحله ی جدید بازیست؟ شاید تاثیرات آبان ماه و دی ماه و قرنطینه و همه چیز باشد. خسته ام و برای زندگی کردن زیر این همه فشار روانی جان ندارم. واقعاً ندارم. از ساعتِ دوازدهِ ظهر خسته ام و خشمگین. زندگی کردن با هزار هیولایِ درون، خیلی خیلی سخت و فرساینده است. اصلاً این زندگی کردنِ پسیو اگرسیو از کجا آمد؟ من که این نبودم. چه بلایی سرِ خودم و زندگیم آمده که این طوری شده ایم؟ اصلاً نمیفهمم.

۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۲۶ ۵ نظر
نت فالش

نوا

 

 

همون لحظه ابری رخ ماهو آشفت

۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۷ ۳ نظر
نت فالش

وکلا شلوارِ زاپ‌دار نمی‌پوشند.

معلم مدرسه یک روز درباره ی نوستالژی حرف میزد. میگفت کودکی همیشه جذاب بوده، چون که جهانِ مقابل سفیدِ سفید است. چون که انگار به قدرِ یک دنیا قدرت تصمیم گیری و عمل داریم و هیچ چیزی آن قدرها ترسناک نیست. بزرگ تر و بزرگ تر که میشویم، انتخاب ها هی محدودتر میشوند و ما هی بیشتر در زنجیرِ تصمیم هایمان گیر میکنیم. تا جایی که دیگر نمیشود حرکت کرد. یک روز صبح زود از خواب بلند میشوی و میبینی همسرت اینجاست، شغلت منتظر توست، کشور و شهر و خانه ی محل زندگیَت همین جاست، بچه هایت در تختشان خوابیده اند و مشخص است که به کدام مدرسه و کدام رشته خواهند رفت، و حتی مشخص است که چه مدل لباسی را بر تن خواهی کرد ؛

و این جاست که همه چیز تیره و ترسناک میشود.

 

هر یک قدمی که توی زندگی برمیدارم، باعث ترس و تپش قلبم میشود. با رابطه ام هزار و یک احتمالِ زندگی را بسته ام. یعنی مثلاً چندوقت پیش یک دوستی از لبنان بهم پیام داد و پیشنهاد داد که برویم توی رابطه و گفت هر ماه به اینجا سر خواهد زد، چون نیازی به ویزا ندارد و بیشتر از این هم که اگر خواستیم، من بروم بیروت. اگر یک لحظه تمام چیزهایی که مورد علاقه ی من هستند را کنار هم بگذارید، حتماً میفهمید که چقدر پیشنهاد هیجان انگیزی بوده. و منظورم از هیجان، وسوسه برانگیز نیست. صرفاً پیشنهاد هیجان انگیزی بوده. منظورم از چیزهایی که دوست دارم آن پسر جوان نیست، زندگیِ عجیبی ست که او می توانست در دنیایِ موازی، با خودش بیاورد.

 

این همان تصمیم بزرگی ست که آدم باید توی زندگیَش بگیرد. این که آزادی تا کجا برایش مهم است و تا کجا آرامش را فدای آزادی می کند. که من، طوری بزرگ شده ام که نکنم. تمام سال های اولیه ی نوجوانی ام آرامش را بغل کردم و آزادی را رها، و هیچوقت هم آزادیِ افراطی، راه حل مشکلات روحی افراطی ام نبوده. همیشه به درس خواندن و آرامش و امنیت چسبیده ام تا بی بند و باری( به معنایِ آزادی اش) . 

از بحث دور نشوم. این تصمیمی ست که آدم ها در زندگی شان میگیرند و بنظر می آید من « آرامش» تر باشم تا « آزادی» . حداقل هنوز. 

می گفتم. به محمد نگاه کردم و دیدم که چقدر عاشقش هستم و فهمیدم که زندگیِ های زیادی را پای نگاهِ مهربان او قربانی کرده ام. نه که ناراحت باشم. نیستم. نه که بگویم نمی ارزد. بحث این نبود که چرا قربانی کرده ام. مسئله ی ترسناک این بود که واقعا زندگی های زیادی قربانی شده اند. از این نقطه ای که ایستاده ام خیلی به نظرم نمیرسد که روزی بتوانم در « سان پدرو» با ملودیِ گیتارِ معشوق لاتینم، پایم را روی زمین بکوبم و بچرخم و هرهزارچیزی که به خودم آویزان کرده ام، همزمان صدا بدهند. به نظرم نمیرسد که بتوانم هزار و یک زندگی ممکن را انجام بدهم. و آن هزار و یک زندگی را در همین یکباری که زندگی میکنم، قربانی کرده ام. 

 

 

حالا اصلاً حرفم این چیزها نبود. همه اش قرار بود یک مثال باشد برای وقتی که مینویسم چندهفته با قربانی کردنِ جدید و بزرگترم فاصله دارم. بالآخره باید تصمیم بگیرم کدام زندگی ها را قربانیِ کدام یکی میکنم. تلاش برای سقوط سرمایه داری را سر خواهم برید؟ اقتصاد شریف را سر خواهم برید؟ سرِ وکیلِ هارِ شجاع را می برم؟ زنِ شیفته ی تاریخ درونم را خواهم کشت؟ همراه با این ها، خیلی چیزها میمیرند. رومیزیِ خیالی ام با چهارخانه های قرمز کمرنگ و قندان گلدوزی شده ام را هم باید این بینابین بکشم. 

نگاه به زندگیم میکنم و حسابی میترسم که تقریبا همه ی چیزهایی که بزرگ بوده اند را انتخاب کرده ام. شاید تغییر بکنند. شاید رشته ام را عوض بکنم. شاید بیست سال دیگر با اینکه از زبان فرانسوی منزجر و متنفرم، بچه هایی را در رن پرورش بدهم که دارم تلاش میکنم تا زبانِ پدرشان را یاد نگیرند و فارسی و اسپانیایی حرف بزنند. شاید یک روزی شلوار mom syle پوشیدم. شاید یک روزی من هم لباس هایم را کندم و پریدم توی استخر تا تولد الف را با هم جشن بگیریم. شاید در سی سالگی رفتم حوزه و مبلغ مذهبی شدم. و شاید همه چیز. حتی شاید یک روزی ایتالیایی هم دوست داشته باشم.

 

اما از اینجا که هستم، بنظر میرسد اینها همانقدر محالند که تمامِ تصمیماتِ already قربانی شده ام.  شروع کردن مقطع لیسانسم در کشورِ دیگری قربانی شد. مدال المپیاد کامپیوترم قربانی شد. در مدرسه های غیرانتفاعی هزارزبانه درس خواندن قربانی شد. آخر همه ی هفته ها پارتی کردن و در پانزده سالگی با دوهزار نفر خوابیدن، قربانی شد. در میزهای کوچک مدرسه های دولتی ولو شدن قربانی شد. هنرستان قربانی شد. ویولن یک شدن قربانی شد. میبینید که اینها چقدر دور و گذشته اند؟ بقیه را هم همینطوری میبینم. 

 

اصلاً نمیدانم منظورم را رسانده ام یا نه. فقط میدانم که نمیخواهم بهش فکر بکنم. نمیخواهم هیچوقت هیچ رشته ای انتخاب بکنم. نمیخواهم ازدواج بکنم. نمیخواهم استایل لباس پوشیدن خاصی داشته باشم. دلم میخواهد از همه ی تصمیم های دنیا فرار بکنم، چون پشتِ اقتصاد، روانشناسی را میبینم که دارم با دست خفه اش میکنم. پشت چشم های محمد، فستیوال بیت الدین را میبینم که دور میشود. پشت هر لحظه از زندگیَم، هزار و هزار لحظه از هزار و هزار زندگیِ ممکن میبینم که در حال پاره پاره شدن است. 

اما بهرحال، چه فرقی میکند؟ هرچقدر هم که سخت باشد، زندگی انتخاب است و انتخاب، حسرتِ بلافاصله. هیچ فرقی نمیکند. دفترچه ی انتخاب رشته خواهد آمد. بعد ما را صدا میکنند سازمان. کد وارد نمیکنم، تلخ ترین و سنگین ترین کار ممکن را باید انجام بدهم. با یک خودکار آبی، باید بنویسم که چه کسی هستم و چه رشته ای را میخواهم. کد نه. خودِ اسم. بعد ورقه را تحویل بدهم و بیایم و زیرِ پاهایم، « خود» های دیگرم را له بکنم. احتمالاً آن روز جوهر خودکار قرمز خواهد شد. آه. من زندگی های دیگرم را هم میخواهم. میخواهم. میخواهم. یک زندگی بسّم نیست. همه ی زندگی های ممکنم را هم میخواهم.

 

۲۷ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۲۳ ۴ نظر
نت فالش