بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

من اسمش رو می‌ذارم اثرِ زدبازی - تا بحثش گرمه -

 درباره‌ی تاثیر محفل:

وقتی فهمیدم که وبلاگم ( که از معدود چیزهاییه که بیرون از خودم بهش اهمیت میدم) رو کسایی که نمیشناسم پیدا کرده‌ن و پستای خاصشو کالکت کردن و باهاش مسخره‌بازی درمیارن؛ خیلی عصبانی شدم. از معدود عصبانیت‌ها و ناراحتیای واقعیم بود. اون جنس ناراحتی( ناراحتی بخاطر یه چیز بیرونی) مدتهای زیادی بود که اصلاً توی من وجود نداشت. 

بعد یه پست نوشتم، و توش گفتم که وبلاگم توسط « در و دافا » ی انقلاب فتح شده. یادم میاد اینقدر کلمه ی « داف» برام بار وحشتناک و سنگینی داشت که تقریباً برای عصبانیت و ناراحتی و خشمی به اون وحشتناکی، مرهم و سکون بود.

چندوقت پیش فهمیدم آدمایی وجود دارن که واقعاً به خودشون میگن داف. یعنی لیترالی، به خودش میگن « داف» . و اوکیَن با این قضیه. و ابداً به نظرشون تحقیرآمیز نیست یا هرچی. مثلاً یکی میگه « من داف خوبیَم » . اوه. واقعاً. 

 

بعد رفتم با محمد مطرح کردم. متوجه شدم که حتی اون هم متوجه بارِ تحقیرآمیزِ این کلمه نشده‌بوده. یعنی وقتی اون پست رو خونده، این‌طوری بوده که « هوممم.. اوکی. » ، در حالی که من در خیالات خودم بسیار از این خوشحال بوده‌م که تونسته‌م با یک‌کلمه، شدت حقارت رو ادا بکنم. بچه‌ها، تیرم به سنگ خورده گویا.

 

بذارید دوباره شفاف‌سازی بکنم. این‌بچه‌ی بیچاره‌ی من در محفلی بزرگ شده که « داف» کلمه‌ی عادی‌ایه که ممکنه تعریف هم حساب بشه و دخترا خوششون بیاد.

بذارید شفاف‌سازی بکنم. آدما ممکنه واقعاً از کلمه‌ی داف خوششون بیاد و بنظرشون تحقیرآمیز نباشه.

بذارید شفاف‌سازی بکنم. یکی ممکنه در شرایطی بگه « من دافم» . 

 

بای. :)))

 

۲۳ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۳۴ ۴ نظر
نت فالش

دو جهان در شب

یادتان هست گفته بودم از اسنپ متنفرم؟ بنظر می آید که ترجمه ی دیگری بوده برایِ « عاشقِ حس آزادی و بی‌تعلقیِ پیاده‌روی هستم» و « پیاده روی من را به دختر سیزده‌ساله‌ای تبدیل می‌کند که چیز خاصی توی دنیا برایش مهم نیست» . امروز چندساعت بیکار بودم و تصمیم گرفتم تنهایی، رها باشم. در این بافت، یعنی پیاده‌روی کنم.  این‌بار، برعکسِ دفعه‌های قبل مجهز به سلاحِ « گوگل مپ» بودم.

امروز با طبقاتی‌ترین صحنه‌ی زندگیَم مواجه شدم. از پلِ عابرپیاده‌ی بزرگراهِ چمران رد شدم، و پا گذاشتم به یکی از وحشتناک‌ترین جاهایی که به‌عنوان دختری بی‌سلاح و جوان می‌توانید بروید. مجبور بودم مسیر نسبتاً کوتاهی را از کنارِ بافت زاغه‌نشینِ حومه‌ی اسلام‌آباد ( اسلام‌آبادِ هولناکی که کنارِ خانه‌ها و روف‌گاردن‌های شهرک غرب رشد می‌کند و قد می‌کشد) عبور کنم. آن باغ‌های زیبا و خوشبویِ کنارِ چمران را دیده‌اید؟ که دل آدم غنج می‌زند برای سرسبزی و تازگی‌اش؟ پشت آن‌باغ‌ها آدم‌ها از حلب خانه دارند. در آن باع‌ها سگ‌های ولگرد دنبالِ هم می‌کنند و بوی بد می‌آید و بچه‌هایی می‌دوند که لباسِ پاره دارند. من عجله می‌کردم و ماشین‌ها کنار اتوبان می‌ایستادند. موتوری‌ها صدای گازشان را شدیدتر می‌کردند که بترسم و دیدم که فروشنده‌ی موادی بعد از معامله، به دوپسر جوان زنگ زد که آمدند و کمی جلوتر از من وانمود کردند که دارند بند کفش میبندند. من داشتم از ترس می‌مردم. از این‌طرف اتوبان به آن‌طرف اتوبان می‌دویدم و ماشین‌ها بوق می‌زدند و هیچ راهی به هیچ‌طرفی نبود. می‌لرزیدم که یک پیرمرد با کفش‌هایی که همه‌ی گوشه‌هایش باز شده‌بودند آمد و پرسید مشکلی پیش آمده؟ آن‌جا را شناخته‌بودم، پنجاه‌متر دورتر از جایی بود که دفعه‌ی پیش، گوشی‌هایمان را در مراحل یک « زورگیری» از دست داده‌بودیم. گفتم بله، می‌خواهم بروم جلو و می‌ترسم. گفت پشتِ سرش بیایم، انگار که دخترش هستم. جلوتر که رفتیم، از پیرمرد تشکر کردم و اعلام کردم که می‌خواهم جدا بشوم. نقشه‌ی گوگل، یک سربالایی را نشان می‌داد. یعنی اینجا و لطفا خوب به این قسمت از نقشه‌ی گوگل نگاه بکنید. چون بنظرم طبقاتی‌ترین نقطه‌ی تهران است. از لابلایِ درخت‌ها بالا رفتم. کمی جلوتر که رسیدم، دیدم برایش پله ساخته‌اند. که تعجب کردم. پله‌ها مرتب‌تر می‌شدند. پیرمرد همراهم می‌آمد. به پله‌ها که رسیدیم - از ابتدا گل دستش بود- ، خم شد تا گل‌ها را کنارِ پله‌ها بکارد. از پله‌ها بالا رفتم، و بلافاصله پسربچه‌ی کوچکی با اسکوتر برقی از مقابلم رد شد. قسم می‌خورم که دو قدم برنداشته‌بودم که از نزدیک‌ترین آلاچیق و پسرهای بیست‌ویکی، دوساله‌ای که دور هم جمع شده‌بودند و air pods pro به گوش چندتایشان بود، درباره‌ی دستیارهای صوتی آمازون شنیدم. بچه‌ها این‌جا دور منقل‌های کباب جمع شده‌بودند. یادِ پیک‌نیکِ « هندوانه‌ای» ای افتادم که چند دقیقه‌ی پیش در چمن‌های دور باغ دیده‌بودم. برگشتم به پیرمرد نگاه کردم و برایش دست تکان دادم. رویم را برگرداندم و به سمتی حرکت کردم که خجالت می‌کشیدم که مثل آن‌ها لباس می‌پوشم. حالا فهمیدم که چرا آن‌سال و آن‌روز، آدم‌ها آن‌قدر وحشتناک بودند. 

من می‌دانم که ممکن است راحت باشد در سیستان و بلوچستان شاد بودن. من می‌دانم که ممکن است در اندیکا و دلگان آدم‌ها زنده بمانند. اما می‌دانم که در کنارِ پارک‌ها و باشگاه‌های خصوصی و ماشین‌هایی که با صدای بلند اگزوزشان در فاصله‌ی کاج و مهستان دوردور می‌کنند؛ آدم‌ها از فقر و اختلاف دق می‌کنند. آدم‌ها نمی‌توانند زنده بمانند وقتی هولشان می‌دهیم زیرِ درخت‌های بزرگ توت و دورتادورشان ساختمان‌های بلند می‌سازیم که شنیده نشوند. آدم‌ها می‌میرند وقتی خم می‌شوند تا برای خیرمقدمِ زوریِ همسایه‌شان از آمریکا، گل بکارند که با کفش‌های « لویی ویتون» از کنارش بگذرد و آن‌ها چسبندگیِ گِلِش را لای انگشت‌های خودشان حس بکنند. این عکس را نگاه کنید. می‌شود یک‌کلبه در صحرای بزرگ سودان داشت و شب‌ها تاریکی را تحمل کرد. اما خانه‌های غیرِ نورگیرِ حومه‌ی منهتن، یا زاغه‌نشینی‌هایِ اکوادور- که از بامِ حلب‌هایش بورلی هیلز قابل دیدن است- ، خواهد کشت. 

 

۱۰ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۲۸ ۰ نظر
نت فالش

اعتماد

فکت بدیهی: اعتماد جیز ترسناکی ست. ترسناک ترین چیز درباره ی اعتماد این است که هربار، بدتر و بدتر می شکند و از ترسِ شکستن، هربار، محکم تر و محکم تر به پیراهنش چنگ می زنیم. اصلاً یادم نیست که بار اول چطور اعتماد کردم، اما احتمالاً با ساندویچ و لبخند بوده. بعد، دیگر ساندویچ و لبخند معنای اعتماد نمی دادند و دفعه ی بعد، وقتی بوده که کسی ادعا کرده دوستم دارد. بعدتر دیگر دوست داشتن دلیل اعتماد نبوده و به « عشق» اعتماد می کردم. از وقتی عشق هم قابل اعتمادبودنش را از دست داد، مسئله شد میزان زجر کشیدن. « اگر کسی سه واحد رنج کشید قابل اعتماد است» تبدیل شد به « اگر کسی هزارواحد زجر کشید قابل اعتماد است» . راستش را بخواهید کمی می ترسم، چون در ابتدای جوانی، در هجده سالگی، چوب‌خطِ اعتمادم تقریباً پر شده است. دیگر نه ساندویچ و نه دوست داشتن و نه عشق اعتمادم را جلب نمی کنند. « هزار واحد رنج کشیدن» مرحله ی اعتمادی ست که در آن قرار دارم و وقتی به این فکر میکنم که این اعتماد ممکن است بشکند، قلبم تندتر می تپد. خیلی تندتر. 

اولین بارها که با محمد حرف می زدیم، اصرار می کرد که باید بالآخره تصمیم بگیرم اعتماد کنم. تمام دیالوگ ها را به خاطر دارم که اصرار میکردم مسئله اعتماد نیست. من به همین غریبه ی توی پارک هم اعتماد دارم. به همه اعتماد دارم. فقط.. نمی خواهم.  

یادم می آید در « دوره» تصمیم گرفتم ساده ترین و تیپیکال ترین جواب ها را به آدم ها بدهم که دست از سرم بردارند. به دوستِ « پ» گفتم که « دیگر دلم نمیخواهد در موضع ضعف قرار بگیرم» و وقتی گفت « دیگر؟ » و لبخند زد که انگار چیزی فهمیده، ته دلم به خودم تبریک گفتم که «اولین پروژه ی دروغ گفتن با موفقیت انجام شد» و نمی دانستم که به خودم دروغ می گویم.

 

وقتی به محمد دروغ می گفتم و به خودم دروغ میگفتم، نمی دانستم که این دو در پی همدیگر می آیند. که من از اعتماد می ترسم و از موضع ضعف هم. حالا اما، بعد از ماه ها فکر کردن و تحلیل کردن، ردِ رفتارهای وحشت‌زده ی خودم را میگیرم و به این دو می رسم.

این‌ها را چرا نوشتم؟ نمی دانم. امشب که خودِ جدیدی دیدم- خود جدیدی که مثل بچه‌های سه ساله توی جمع ها از کنار محمد تکان نمیخورد و بدون او به خواب نمیرود و بالآخره در تنهایی خودش هم از اینکه او دلچرکین است، بغض می کند- خیلی ترسیدم. خیلی ترسیدم. خواستم وانمود کنم به خواب رفته ام. خواستم وانمود کنم هنوز حالِ « الف» که میگفت ساعت ها برای ناراحت کردنِ کسی که دوستش داشته، گریه کرده و به خودش فکر کرده؛ هنوز برایم دست نیافتنی ست. خواستم وانمود کنم میتوانم یک گوشه ای، سیگارم را بگیرم دستم و با آدمِ دیگری درباره ی زبان اوستایی حرف بزنم، در حالی که او خوشحال ترین نیست. 

خب، خواستم که انجامشان بدهم. اما میدانم که کار درست این نیست. من بالآخره، دارم اعتماد میکنم. شاید برای اولین بار در زندگیَم، دارم اعتماد میکنم. و حرف بزرگی ست، شاید قبلاً هم اعتماد کرده باشم و آنقدر بد شکسته باشد که حسش را و داشتنش را به خاطر نیاورم. اما هرچه که باشد، این راهِ ترسناک را خراب نخواهم کرد. مثل همیشه، او آنجا ایستاده که من را بغل بکند. نوازشم بکند و بگوید که درست می شود. ته این جاده، او ایستاده. پس اگر لازم باشد تا ابد مینویسم و نیم فاصله ها را رعایت نمیکنم، اما به دروغ نخواهم گفت که راحت خوابیدم. یا اصلاً بغض خفه ام نمیکند.

۰۹ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۱۳ ۰ نظر
نت فالش

همیشه به نظرم زشت‌ترین عبارت عاشقانه‌ی دنیا، بعد از 《 گلم》 ، 《 عشق دلم》 میومده. خیلی مسخره‌ست. عشق دلم آخه؟ 

ولی هردفعه که توی حرف‌زدن محمد رو صدا می‌کنم چنان ناخودآگاه از ته دلم بلند می‌شه و می‌شینه رو زبونم که نمی‌شه دوستش نداشت. وقتی با تمام معنی‌های ممکنش و واژه به واژه معنی می‌ده، نمی‌شه دوستش نداشت. واقعاً از محمد نمی‌پذیرم اگه دوستش نداشته‌باشه، وقتی با تمام سد خودآگاهم درباره‌ی این‌کلمه، یهو زورکی خودشو پرت می‌کنه بیرون که 《 عشقِ - دلم》 .

۰۳ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۱۳ ۰ نظر
نت فالش

اصلاً نمیدانم با چه رویی به کوچه ی عبدی‌نژاد برخواهم گشت.

یک وقتهایی دلم برای دنیای بچگی های خودم تنگ میشود. روزهایی که فکر میکردم میشود دنیا را با عشق گرفت و سوار اتوبوس میشدم و پیاده روی میکردم و اصلاً ایده ای نداشتم شلوار سفید برای پسر بد است و میم برایم صرفاً مشاور رده ب بود که عکسی مسخره ازش دیده بودم و دورادور ازش متنفر بودم و نمیدانستم از نظرش کره ی بادام زمینیِ « دکتر بادام» خوشمزه است.

دلم تنگ میشود و با اینکه آدمی که الآن هستم راحت تر و یکدست تر است، هزارتایش را به یکی از خودِ چهار سالِ پیشم نمی دادم. من عاشق نوجوانی ام هستم. سال های نوجوانی برای من سال هایی هستند که با برگشتن بهشان و خواندن آرشیو پست های آن سالها دلم می تپد. یک وقتهایی نیاز دارم از یک دختر چهارده ساله راهنمایی بگیرم که بهم یادآوری میکند پارتی های زعفرانیه چقدر مسخره هستند. 

 

من فکر میکردم جایم اینجاهاست. فکر میکردم اینجا بهتر خواهم بود. میخواستم به زندگیِ قبل خودم برنگردم چون بهرحال کسی را آنجا جا گذاشته ام و بنظرم می رسد و می رسید که جلو رفتن بهتر است. عوض شدن بهتر است. قبلاً نمیدانستم که « زندگی خوبی دارم، خوشحالم» یک جور اسم رمز برای « زندگی برای آدم های نرمال تر ساده تر میشود» است.

 

من زندگی خوبی دارم، خوشحالم. اما به این زندگی تعلق ندارم. من همرنگ آدم ها می شوم. همرنگ کسی که عاشقش هستم میشوم. همرنگ قوانین رابطه ها می شوم. اما هنوز از درون، نه حس خاصی به شب های قدر دارم و نه به بحث های نیمه مست بر سر سیاست های بازار آزاد. در مهمانی ها از بیشترین کاری که لذت میبرم حرف زدن و کمکِ آدم های بدحال کردن است و این کارها کمترین رابطه را با فضا دارند. میخواهم روی کیف پول چهل میلیونی عق بزنم. یک زمانی فکر میکردم اینجا جای من است. اما اولین بار که کیف پول محمد را دستم گرفتم فهمیدم که جای من اینجا نیست. 

چندشب پیش که داشتم به یک دختری نمره ی جذابیت می دادم نفسم بند شد. یادم آمد من یک روز بخاطر نمره گرفتن گریه کرده بودم و بخاطر نمره دادن جیغ کشیده بودم. یادم آمد من خودم را مسخره میکردم. یادم آمد من این نیستم. نیستم. نیستم.

 

و هیچکسِ دیگری هم نیستم. من دوباره بچه نخواهم شد. الآن باید بروم و درس بچه ها را حاضر بکنم و بسیار دلتنگشان هستم. بچه های نشریه را هم راضی کرده م که در ازای اینکه فایل اینترنتی نشریه را منتشر بکنند، شماره ی حساب جمعیت امام علی را بدهند برای کمک. ربطی نداشت. ولی خوشحالم از بابتَش. بهرحال من بزرگ شده ام. من بزرگ شده ام و از راهی که برای رابطه ام و زندگی ام و دوستی هایم و نحوه ی خوشگذرانی های نیمه روشنفکریم چیده شده متنفر هستم.

 

من از کافه سم با تمام وجود متنفر هستم. از ژیژک و آدورنو متنفر هستم. از تمام مدرسه هایی که به من کار میدهند متنفر هستم. از پول داشتن متنفر هستم. از HIMYM متنفر هستم. از تمام رپرها متنفر هستم. از روابط آدم ها، از تحلیل ها، از بایدها و نبایدها، از بدیهیات دنیای این آدم ها متنفر هستم. از بدیهیات دنیای این آدم ها متنفر هستم. از بدیهیات دنیای این آدم ها متنفر هستم. از بدیهیات دنیای این آدم ها متنفر هستم. از meme متنفر هستم. از بدیهیات زندگی این آدم ها متنفر هستم. از لویی ویتون و دیور و تام فورد و گوچی حالم به هم میخورد. از ایوسن لورن متنفر هستم. از بدیهیات دنیای این آدم ها متنفر هستم. از باشگاه های گران قیمت و سم کافه متنفر هستم. از بدیهیات زندگی این آدم ها متنفر هستم. از اینکه بالآخره فهمیدم اسم آن کفش ها a jordan نیست و air jordan است و اینقدر اسامی مختلف را سرچ کردم که فهمیدم آن سایتی که اسمش را شفاهی شنیده بودم « سولگریت» است نه مثلاً « سولگرید» متنفر هستم. از بدیهیات زندگی این آدم ها متنفر هستم. از گل متنفر هستم. از شرابِ خوشرنگی که دست الف بود متنفر هستم. از اسنپ ها و تپسی ها متنفر هستم. از بدیهیات زندگی این آدم ها متنفر هستم.

 

قرار نبود این پست اینقدر تند باشد. حالا که شد. احتمالاً مقداری تند رفته ام و فردا پشیمان خواهم شد اما میدانم کسی در درون من هست که دارد این ها را می نویسد. کسی در درونم هست که نمیتواند به دختر 14 ساله ای که دوستش دارد دسترسی داشته باشد، پس روزانه هزاربار از درون به سمت پدر شریف محمد میدود و دست هاش را به پیراهنش متصل میکند که بگو چه بکنم. تو بگو چه بکنم ای تجسد مطمئن بودن. از خدایت بپرس من چه بکنم. من چطوری بر میگردم. من چطوری خلاص می شوم. تمام آن چیزهایی که تلاش کردی به پسرت یاد بدهی و یاد نگرفت را به من بگو. من یاد میگیرم. به من بگو. به من بگو چه بکنم. به من بگو چه بکنم اگر از بدیهیات زندگی پوچ این آدم ها متنفر هستم.

۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۵ ۰ نظر
نت فالش

ماده‌ای زیبا و سالم بود، با تنی چون سفره‌ی چرمین

بهرحال خواستگار شتری‌ست که در خانه‌ی همه می‌خوابد. دخترهای زیادی قبل از من با این موجودات سمجِ دوست‌نداشتنی طرف بوده‌اند و وقتی می‌گویم overthink کننده‌ترین موجود عالم هستم، یعنی که چندروزی‌ست اعصابم خراب است. برای هرکس که توضیح می‌دهم می‌خندد و مسخره می‌کند و منتظر است من هم پشتِ سرش راه بیفتم و مسخره بکنم، اما موضوعی که دارد دیوانه‌ام می‌کند، اصلاً به نظر من مسخره نیست.

 

 هی می‌روم جلوی آینه و یادم می‌افتد که این همان دنیایِ کالایی و مسخره‌ای بود که مدت‌ها مادرم درباره‌اش حرف می‌زد. تمامِ « شب دیروقت نیا» ها و « دودستی و سفت به باکرگیِ من چسبیدن‌» هاش و « از جامعه که نمی‌توانی فرار کنی» هایی که می‌گفت، اشاره‌اش به همین زن‌ها بود.

وقتی منظور آدم‌ها از « هنوز جوان است، کاری به گذشته‌اش نداریم» این است که « عیب ندارد اگر فلان‌روز او را تنها توی خیابان دیدم» و فکر می‌کنند لازم است یادآوری کنند که اگر بخواهم، « اجازه» می‌دهند به ساز زدنم ادامه بدهم؛

من وحشت می‌کنم. من وحشت می‌کنم وقتی آدم‌ها فکر می‌کنند ما می‌توانیم درباره‌ی مهاجرت‌کردن من با هم « حرف» بزنیم. من وحشت می‌کنم وقتی جلوی آینه می‌ایستم و از خودم می‌پرسم که اصلاٌ تمامِ چیزهایی که من هستم برای این جامعه مهم است؟ برای کسی مهم هست؟ 

حداقل آن هم‌مدرسه‌ایَم که فکر می‌کرد من برای برادرش مناسب هستم، من را می‌شناخت.

پیش‌فرض‌هایشان را مرور می‌کنم. مهربانی؟ باکرگی؟ آشپزی؟ قناعت؟ 

هر کدام که ندارم، باعث می‌شود خشمگین بشوم. حس می‌کنم که از کالاشدن آن‌قدری ناراحت نیستم که از تبدیل شدن به کالایی که اشتباهاٌ به فروش می‌رسد ناراحتم. و از همین هم خشمگین می‌شوم. تمام مسئله این است که جامعه‌ی نکبتِ طبقه‌ی متوسط( ِ فرهنگی) توی صورتم خورده. ساعت‌ها حس کردم من را یک‌گوشه گیرانداخته و اگر به چشم‌هاش نگاه کنم سنگ می‌شوم و می‌میرم. بالاخره نقشِ سنتیِ « دختر» روی بدنِ نحیفم افتاده و دارد بهم تجاوز می‌کند. تمامِ جاهایی که دختر سنتی نبوده‌ام وحشت‌زده‌ام می‌کنند. هول می‌کنم و دلم می‌خواهد هرچه سریع‌تر پنهانشان کنم. و اصلاً نمی‌دانم کجا و از چه کسی. احساس می‌کنم اگر به چشم‌های درشت آن‌زن نگاه کنم سنگ خواهم شد. هیچ‌چیز را نمی‌شود از هیچ‌کس پنهان کرد. من گیر این جامعه‌ی حال‌به‌هم‌زن و کثافت افتاده‌ام و دیر یا زود از آن چاره‌ای ندارم.

اصلاً نمی‌دانم حرف‌هایم برایتان هیچ منطقی دارد؟ ملموس است؟ یا این‌قدر overthink کرده‌ام که دارم چرت و پرت می‌گویم؟ چون همه می‌دانند که توی خانه به این‌ها خندیدیم. اما خندیدن بهشان هم من را می‌ترساند. عکسِ پسره هم من را می‌ترساند. با هر دوستی که می‌خندیم، سرما تیغه‌ی پشتم را می‌لرزاند. حس بیچارگی و ناتوانیِ احمقانه‌ام نه هیچ توجیهی دارد و نه حتی برای یک‌نفر ملموس است. اما این باعث نمی‌شود تپش قلبم آرام بگیرد و از خودم نپرسم که از این‌جامعه‌ی احمقانه‌ی مسخره که هنوز برایشان منطقی‌ست بخواهند « اجازه‌» بدهند من درس بخوانم و ساز بزنم؛

می‌شود پنهان شد و جدا زندگی کرد، یا نه.

 

 

۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۱:۳۱ ۰ نظر
نت فالش

خاطره‌های پاترونوسم، سلاح دمنتورهاست.

درد می‌کشم که خودم را در سی‌سالگی تصور می‌کنم، در قله‌ی هرچیزی که آدم‌ها می‌خواهند باشند و می‌دانم که باز هم هرشب، موقع مسواک زدن، روی روشوییِ سرامیکی خم خواهم شد و دست‌هام را اهرم خواهم کرد که نیفتم و خواهم گریست. بعضی شب‌ها که بهترم، فقط به ردِ زیبای اشکها چشم خواهم دوخت. 

احساس می‌کنم زندگی‌م در تصرف دیوانه‌سازهاست. احساس می‌کنم دیوانه‌سازها من را در آغوش گرفته‌اند و همه‌چیز شده مثلِ همان توصیفی که رون ارائه می‌داد: « برای یک‌لحظه.. فکر کردم خوشی از دنیا رفته. و خوشبختی هیچ‌گاه برنخواهد گشت. »

خوشبختی هیچ‌گاه برنخواهد گشت. و کلمات معنی دوباره می‌گیرند.

۳۱ فروردين ۹۹ ، ۰۳:۴۱ ۰ نظر
نت فالش

ای دختر بهار، حسد می‌برم به تو.

کاش در کوچه‌ی اردیبهشت، من هم خانه‌ای داشتم.

۲۹ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر
نت فالش

دوست داشتنِ عمیقِ تو، همیشه به این‌درد ختم می‌شود‌. عزیزم، کم نیستند شب‌هایی که از دوست‌داشتنِ تو دلم غنج می‌زند و حرکاتم ارتعاش خنکی دارند. که می‌پرم روی تختم و با ذوق پتو را روی خودم بالا می‌کشم تا به تو فکر کنم.

اما زمان زیادی نمی‌گذرد که تخت از دوطرف به سمتم حمله می‌کند. استخوان‌هایم را به هم فشار می‌دهد. نفس کم می‌آورم و ارتعاش شیرینِ لبخندم، لرزش مضطرب دلم می‌شود. تک‌تک دیوارهای این اتاق برای من دردند عزیزجان. هرچقدر هم تو بیایی، بهشان دست بکشی، من را بخوابانی روی تخت و پتو را تا روی چانه‌ام بالا بیاوری. و هرچقدر لیوان‌های بزرگِ چایِ تازه به دستم بدهی. 

ما معمولاً از این‌اتفاق که من این کشور را رها نکردم و تو ریشه‌ام شدی با خوشی یاد می‌کنیم. من می‌گویم 《 می‌خواستم فرار کنم. فقط.. برم》. تو سر تکان می‌دهی و شقیقه‌ام را می‌بوسی.

اما خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم که باید می‌رفتم. باید دست تو را می‌گرفتم و می‌رفتیم. باید این غصه‌ها را، این سنگینی‌ها را، این بادهای سمی که راهِ تنفسِ عشقِ کوچک و ظریفت را می‌بندند، پشت سر می‌گذاشتیم. تمام خیابان‌هایی که من در آن‌ها گریسته‌ام، تمام لحظاتی که متعلق به غصه‌های منند. تمام کوچه‌هایی که من را می‌ترسانند. و زبانی که با کلماتش شکنجه‌ شده‌ام. 

خیلی وقت‌ها فکر می‌کنم که باید می‌رفتیم. باید برویم. برویم. برویم. برویم. 

۲۵ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۴۶ ۰ نظر
نت فالش

لحنِ مهستی، وقتی می‌گه « دشمنِ راه دورم، دردِ دلم زیاده. » .

۲۹ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۴۴ ۰ نظر
نت فالش