بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

در ضمن، پایان دنیا خیلی طول می‌کشه اون‌وقت.

الف توییت کرده سوبر، آخرین‌چیزیه که موقع پایان دنیا می‌خوام باشم. ولی من جداً دلم می‌خواد سوبر باشم بچه‌ها. وحشت رو بغل کنم و با چشمای خودم ببینم چطوری همه‌ی ترسا و آرزوها و عشقا و نفرتا از بین می‌ره. تک‌تک مرگ‌ها رو با چشمام ببینم. تمامِ صحنه‌های دردناک توی فیلم‌ها رو با گوشت و خونم حس کنم. تمامِ نوزادهایی که تنها و بی‌مادر دارن گریه می‌کنن رو تماشا کنم. درد رو زیر پوستم حس کنم. چون.. این چیزیه که انسانیت همواره بوده. و این درد چیزی بود که همه‌مون تلاش می‌کردیم نادیده‌ش بگیریم. همیشه. در طول تاریخ.

۲۸ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۴۴ ۰ نظر
نت فالش

همیشه دوست داشتم یک بار در حالتِ غیرطبیعی بنویسم و الآن که گفتم غیرطبیعی لابد فکر همه‌تان رفت به سمتِ دراگ و الکل. منتهی به شهادتِ هرکس که بپرسید وحشتناک‌ترین موجودِ high ای هستم که جهان به خودش دیده و تمام‌مدت در حال پنیک و جیغ و گریه و لرز به سر می‌برم.  کلاٌ خیلی می‌ترساندم. و  انصاف بدهید هیچکس در این شرایط نمی‌آید بنشیند به پست‌نوشتن. بخاطر همین تصمیم گرفتم در  یکی از همین لحظاتی بنویسم که حس می‌کنم خیلی از دنیا فاصله دارم و از ورایِ یک دیوارِ شیشه‌ای به همه‌چیز نگاه می‌کنم. عموماً در لحظات قشنگ پیش می‌آید اما الآن پیش آمده و من خیلی خوشحالم که میتوانم بنویسم و تصمیم دارم که اصلاً علائم نگارشی هم نگذارم ببینم اصلاً ذهنم به جایی راه می برد یا نمیبرد. بهرحال، روی دراگ نیستم و  امشب هم حس میکنم فاصله دارم مثل همان غروبی که خانه ی بهراد بودیم و حس کردم خیلی فاصله دارم . کم پیش می آید که فکر کنم زیبا هستم. یعنی ممکن است لحظه هایی فکر کنم که جذابم یا قشنگ، اما « زیبا» به همان معنی که رامین در نقاشی هاش میکشد یا سارای مدرسه بهش فکر میکند یا محمد راجع بهش حرف میزند، نه. ولی آن روز در اوجی بودم که کسی جز خودم متوجه آن نمیشد. و خب زیبایی ای که تماشاگر نداشته باشد کمی از ارزش می افتد. اما من تماشاگر خودم بودم. غروبِ بالای سر تهران، دختر جوان و ظرافتِ دود سیگار و پتویِ دور موهایِ آشفته ی بعد از همم.. بیخیال. همیشه مشکلم این است که تماشاگر خودم هستم. شاید هم مشکل این است که خیلی به زیبایی اهمیت میدهم. یعنی در تمام لحظات زندگی به دنبال زیبایی هستم و یادِ یکی از اعضای کمیته می افتم که موقع الیوت خواندن میگفت دید زیبایی شناسانه را بر هر چیز مقدم قرار بدهید. زیبایی اول. زیبایی اول. این حرفش در جوابِ مسئله های دینی و فلسفی و اجتماعی می آمد. اما دلم میخواهد یک روز دوباره آن پیاده روی سمتِ چپِ میدان فلسطین را بروم بالا و پیداش کنم و بگویم مطمئنم کسی را توی زندگیت ندیده ای که همه چیزش را به اندازه ی من برای زیبایی بدهد. بروم بگویم من یک قربانی زیبایی هستم. قربانیِ دیدِ زیبایی شناختی، اول. بگویم مشکلم این است که زیبایی را دنبال می کنم و نه خوشبختی را و این یعنی فقط لحظاتی قادر به حس خوشبختی هستم که زیبایی مسیرش را از این راه انتخاب کند. وگرنه ممکن است لا به لایِ ساعت ها به سقف خیره شدن هم زیبایی پیدا کنم و لا به لایِ « چین اسموکینگ » . برایم مهم نیست. اگر آواز کاظم الساهر باشد، هر چه که بخواند من همان احساس را دارم. و حتماً کسی را توی زندگیش ندیده که اینقدر شدید خودش را فدای زیبایی شناسی کرده باشد. حالا که مثلاً سوبر نیستم می شود ننویسم « ب» ، و بنویسم یک هرزه خانمی ( چون گور پدرش، دیگر نمی بینمش که) میگفت زندگیت مثل کتاب هاست. بعداً سارا بهم گفت رمان های زرد عاشقانه. بعداً یکبار که داشتم براش یک چیزی تعریف میکردم گفت دیدت سینمایی ست. این ها نمیدانند من خودم را فدایِ همه ی این زیبایی ها کرده ام. و دروغ چرا، اکثر وقت ها مایه ی حجالتم نمیشود. علی الخصوص که خب.. حواستان هست که من کاپِ « خود را به گا دادن و به جایی رسیدن» دارم و حواسم به تعادل هست. فقط چندجا از مصلوبیتِ ذهنیم خجالت کشیده ام که وقتی بوده که واقعاً، به صلیب کشیده شده ام و فدا. داشتم چه میگفتم؟ دیگر حرفی ندارم. من غلامِ زیبایی هستم. من غلامِ زیبایی هستم و اگر شما را هم به یادِ جمله ی پیش از خودکشیِ غزاله علیزاده انداخته ام که « من غلامِ خانه های روشنم» ، باید بگویم که تا وقتی غلامِ خانه های روشن می مانم که زیبا باشند. وقتی تاریکی خودش را اشک به اشک و پاکت به پاکت، در یک صحنه ی سینماییِ زیبا و « تارنتینو» یی بهم عرضه می‌کند؟ واضح است که او را در آغوش خواهم کشید. 

در نهایت، این روزها بسیار خوشبختم. گورِ بابای حرف های بالا. دوباره عاشق شده ام.

۲۵ اسفند ۹۸ ، ۰۴:۰۳ ۰ نظر
نت فالش

هجده‌سالگیم، تحققِ رویایی بود که برای بیست و سه‌سالگی می‌داشتم.

[ جای خالی یک عکس]

 

سلام. این من هستم در اولین 《 جلسه‌ی دبیران》 ی که در آن شرکت کرده‌ام. ذوق کرده‌ام،  روسری‌م را تا جایی که می‌شده کشیده‌ام جلو، ضعف کرده‌ام از گرسنگی و رویم نمی‌شود به کیک‌های روی میز دست بزنم. ویدیو می‌فرستم که حس کنم دوستی آن‌جا دارم، که اعتمادبنفس پیدا کنم و همان‌طور که بقیه گزارش کارشان را ارائه می‌کنند و گله می‌کنند و تلاش می‌کنند از مدرسه امتیاز بگیرند، من هم بتوانم.
احساس می‌کنم همه‌چیز خیلی سریع پیش رفته‌است. من هنوز خودم را دانش‌آموز یک‌لنگه‌پای جلویِ آن دفتر می‌بینم، حالا مستخدم مدرسه‌ای که تا یک‌سالِ پیش، روزهایِ کلاس اضافه و ساعت ۵ بعدازظهر مانند معتادهای دوعالم از او خواهش می‌کردم به من آب‌جوش بدهد تا قهوه‌ی فوری بخورم و زنده بمانم، چای جلویم می‌گذارد. همه‌چیز خوب بنظر می‌رسد. آن‌چیزی که می‌خواهم ازش حرف بزنم، این است که من روزهای زیادی که زودتر از ساعتِ کلاسم می‌رسیدم،  به جای دفتر معلم‌ها، با کیف و وسایلم به کتابخانه رفته‌ام و وانمود کرده‌ام که کاری دارم و البته که نداشته‌ام. صرفاً حس می‌کرده‌م جای من کنار بچه‌هاست، نه بزرگ‌تر ها. 
و ماجرا البته بزرگ‌تر است. توی مسیرِ آدم‌بزرگ‌شدن افتاده‌ام. و راستش اشتباه نوشتم، مسئله این است که هرگز در 《 مسیر》 آدم‌بزرگ‌شدن نیفتاده‌ام، بلکه از یک‌روزی به بعد- که خیلی به خاطر ندارم چه روزی بوده- کاملاً یک  آدم‌بزرگ هستم. نه نت فالش. 
هنوز کلاس رانندگی ثبت‌نام نکرده‌ام. باور ندارم که حالا من هم آن 《 بزرگی》 حسابم که تا پیش از این، بقیه را می‌دیدم.  
در این مثال‌ها، خواستم از چیزهای دیگری غیر از معلم‌شدن هم حرفی بزنم، اما انگار بزرگ‌ترین تناقضم همان شده.
حس می‌کنم وارد چرخه‌ای شده‌ام غیرقابل‌کنترل و حس می‌کنم لبه‌ی‌پرتگاهِ 《 عضوی از سیستم‌شدن》 راه می‌روم. علی‌الخصوص دوهفته‌ی قبل که با لحنِ تند و چشم‌های عصبانی به دخترکِ کلاسم گفتم که مقنعه‌اش را سر بکند، چون آقایی در کلاس بود. انگار که آماده‌ام که به قول سجاد، بروم توی چرخ‌گوشت سیستم.
چیز دیگری که بیش‌تر من را می‌ترساند این است که حس می‌کنم سن و افسار زندگی دارد از دستم در می‌رود. حس می‌کنم دیگر هیچ کنترلی روی زندگی خودم ندارم. دقیقاً و اتفاقاً در همان بازه‌ای که بیش‌ترین کنترل را نسبت به گذشته در دستم نگه داشته‌ام، حس می‌کنم زندگی دارد یک‌قدم جلوتر از من‌ می‌دود. کسی از من نپرسید می‌خواهی بزرگ شوی یا نه. کسی نپرسید می‌خواهی به جایِ با 《 تیلور سویفت》 هدزدن توی مترو، با 《 فیروز 》 به میله‌های BRT تکیه بدهی و مابینِ دوتا کلاست بخوابی، یا نه. کسی نپرسید دلت می‌خواهد چشم کسی برایِ سرنوشت‌ آینده‌اش به تو و دهان تو باشد و نظریه‌پردازی‌هات راجع‌به سعدی یکهو مهم‌ بشود یا نه. کسی نپرسید دلت می‌خواهد به جایِ دخترِ رها و چموشِ رقصنده و مودی، زنی باشی که تمامِ مدت ماه بخشی از حواسش درگیرِ برنامه‌ریزی‌های مالی و پس‌اندازهای خرده‌ریز است یا نه. کسی نپرسید دلت می‌خواهد از ماژورها و مینورها به گوشه‌ها و دستگاه‌ها پناه ببری یا نه. کسی نپرسید دوست داری در جلسه‌ی دبیرها شرکت بکنی یا نه.
خب، شاید تک به تک پرسیده‌باشندشان. اما همه‌ی این‌ها با هم؟ معنایِ دیگری می‌دهند. کسی به من نگفت ترکیبِ همه‌ی این‌ها در کنار همدیگر چه زندگیِ نو و غریب و ترسناکی رقم می‌زند.
علی‌الخصوص وقتی برای هفته‌ی بعد، بلیط هواپیما دارم به مقصدِ اولینِ سفرِ تک‌نفره‌ام و کسی نپرسیده کِی برخواهم گشت. همه‌چیز دارد ترسناک می‌شود.

 

پ.ن: این نوشته برای آن‌زمانی‌ست که هنوز بلیط داشتم. پرواز کنسل شد. چندوقتِ دیگر که تب کرونا بخوابد می‌روم.

پ.ن دوم: به سرعت جلو می‌رویم. معلمم به مکتب عربی علاقه‌ی بیش‌تری دارد. نتیجه‌اش این است که به‌جای پیش‌درآمد اصفهان و 《زمانه》 ،  《  بعدک علی بالی 》 می‌نوازم. از این زیباتر ممکن نیست. من موسیقی خودم را پیدا کرده‌ام. کاش می‌شد چهارشنبه‌سوری ویولنم را بسوزانم.

پ.ن سوم: اول دبیرستان که بودم شغل رویایی‌م معلمی بود. می‌گفتم هیچ‌کس به اندازه‌ی یک معلم اثر ندارد. هرمعلم تریبونی برای آینده‌ی این کشور در اختیار دارد و همین هم مسئولیتِ بزرگی‌ست، هم سعادت بزرگی. چه زود به رویایِ کوچکِ ۱۶ سالگیَم رسیدم. وقتی ایستاده‌بودم و درباره‌‌ی این‌که چرا نباید مهاجرت کرد حرف می‌زدم. و بچه‌ها؟ شنوا بودند. کافی بود.

 

 

 

 

 

 

 

۱۷ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۳۹ ۰ نظر
نت فالش

نوشتم: به خواهرانمان، و به برادرانمان.

توی « سخنِ سردبیرِ» نشریه‌ی بچه‌ها، نشریه رو تقدیم کردم به مسافرانِ پرواز هفتصد و پنجاه و دوی اکراین. بالاخره براشون نوشتم. قراره چاپ بشه. قراره بره زیر دستِ مردم. قراره کسی روی ورقه‌ی کاغذ و زیرِ یک آرمِ رسمی بخونتش. مرثیه‌سراییِ کوتاهی بود. با هزار ترس بود. با « شهید» خطاب کردنشون بود. اما مرثیه‌سرایی بود. حس می‌کنم هیچ‌روزی رو توی این سه‌ماه از این لحظه سبک‌تر نبوده‌م. گریستم و نوشتم و با یادآوریِ دوباره‌ش کلِ بدنم لرزید. اما نوشتم. جمله‌ی آخر اینه:

 

« به کسانی که آخرین تصویری که از آن‌ها در ذهنِ بازماندگانِ دردمند هست، چیزی‌ست شبیهِ همین نشانِ  *- اسم نشریه- * در گوشه‌ی صفحه. دوبالِ گشوده که آسمان را در آغوش کشیده‌اند، و پرواز. » 

 

 چون می‌دونید که، مجبوریم شهیدوار و آسمانی تصویرشون بکنیم. نه مظلوم و خونی و اربا اربا.

 

 

 

۰۴ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۵ ۰ نظر
نت فالش

داشتم فک می‌کردم توی یه نظامِ دینیِ سخت‌گیر، ما حق نداریم پولدار بشیم. چون قطعاً وقتی که خیلی پولداریم، حالت ایده‌آلمون سقوط سرمایه‌داری و نئولیبرالیسم نخواهد بود.

این یعنی که خودمون رو آگاهانه در شرایطی قرار داده‌یم که باعث می‌شه بخاطر بقایِ ظلم و نابرابری دعا کنیم. و بدتر، حتی اقدام و تلاش.

۲۶ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر
نت فالش

بعنوان یک آدم متدین یا معتقد به دین در دنیای امروزی زندگی‌کردن، بسیار سخته. چون این‌روزها ، آدم‌ها ، سر بزنگاه‌ها به اصول اخلاقی‌شون چشمک می‌زنن و قولِ جبران می‌دن و می‌گذرن. یا توی جاهای حساسی که توی زندگی من برام پیش اومده، معمولاً اصول اخلاقی، آسان‌گیرتر از دین بوده.

اما این‌که از راهی نری که بقیه طبیعی و خوشحال از اون راه می‌رن و زندگی‌شون خیلی آسون‌تر می‌شه، بسیار سخته. علی‌الخصوص در صورتی که خانواده‌ی خودت هم ارتباط مستقیمی با دین نداشته‌باشن و تقریباً از هیچ طرفی به غیر از انتزاع خودت شارژ نشی. در این صورت، عملاً شکل آزمون الهیه.

۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۳۴ ۰ نظر
نت فالش

سخت پیش آمد کسی بفهمد که از شاخه‌های تازه روییده‌ی بیست اسفندماه هم شکننده‌ترم.

داشتم یه فیلم آمریکایی می‌دیدم. گویا معادله‌ی زیر در تمام فرهنگ‌ها جوابه:

 

تو دختر قوی‌ای هستی= می‌خوام از تمامِ مسئولیت‌هام بدون عذاب‌وجدان جاخالی بدم، بپّا.

۲۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۵۷ ۰ نظر
نت فالش

رخوت معشوقگی

، یک چیز دیگری هم وجود دارد که این روزها ذهنم را خیلی درگیر کرده.  از این زاویه که نگاهش می‌کنم ، معشوقه بودن، به نسبت تمام شغل هایی که مجبور هستیم در زندگی مان بپذیریم، آسان ترین شغل دنیاست. ( البته تاکیدم بر « از این زاویه» ست چون که از زاویه ی دیگری، مضطرب ترین شغل دنیا هم هست )  منظورم این است که از دانش آموز یا دانشجو بودن ساده تر است، از وکیل شدن ساده تر است، از آگاه بودن ساده تر است، از روشنفکر بودن ساده تر است، و تقریباٌ از همه‌چیز. و بخش ترسناکش هم اینجاست که هرگز خودش را به پررنگی و زنندگیِ شغلِ « داف» بودن به نمایش نمی گذارد. 

معشوقه بودن تمام وقت، داف بودن تمام وقتی ست که رنگِ آبیِ آسمانی یا حتی روشن تر پوشیده. بحث البته این نیست که هویتت در معشوقه خلاصه می شود، بحث در این است که این بخشِ هویتی، بخش مورد علاقه می شود و معیار و منشا تصمیمات. این روزها، چیزی که مرا می ترساند این است که کششی به این شغل نشان میدهم. به غایت ساده تر است که مادام درس‌خواندنِ محمد، « معصومانه» رویِ میزهای باغ کتاب بخوابم تا اینکه با پیشانی گره خورده برای بار هزارم جمله ی بد ترجمه شده‌ی ادوارد سعید را بخوانم. جملاتی که در بافت و منطقِ متنِ رابطه و عشق معنی میدهند، گاهاً بدل به منطقِ تصمیمات ذهنی ام می شوند. یعنی روز به روز بدتر، و یعنی که یک‌وقت‌هایی، منطقِ متنِ رابطه، منطقِ متن زندگی می شود. و حتی ممکن است از این هم خطرناکتر باشد: « در شغلِ معشوقگی، زندگی کردن. »

مثل فاحشه ای که به عادت، به دختربچه‌هایِ توی اتوبوس هم چشمک می زند.

یک‌وقتی به خودت می‌آیی و میبینی که راه رفتنت، مانند معشوقه هاست. خندیدنت، مانند معشوقه هاست. درس دادنت، مانند معشوقه هاست. یا چمیدانم.. مثل معشوقه ها کتلت می خوری. این چیزیست که اصالتِ وجودیت را از تو خواهد گرفت خانم. این همان شخصیتِ رمانِ جین آستین یا املی برونته شدن است. که نباش. گفتم که، بسیار ساده تر از خودبودن و جنگنده شدنِ دوباره و تلاش برای چیزهایِ بی مزه ی این دنیاست. مثلِ ششِ صبح زمستانی، از خواب بیدار شدن و از زیر پتو خارج شدن است. چیزی تو را در این منطقِ گرم، در این لبخندها، در این تحسین شدن ها، در این نگرانی از خراب شدنِ پوست ها، در این معصومانه خوابیدن ها نگه می دارد. اما هیچ وقت نمیتوان حدس زد. شاید همین، محلّ آزمایش دخترانی باشد که صدایشان را انداخته اند روی سرشان و ادعا می کنند خودشان بوده اند و هستند و خواهند بود و وای بر هرکس که این طور نیست. 

 

۱۶ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۲ ۰ نظر
نت فالش

اون‌همه زیبایی‌های معلمی و اینا بود که گفتم؟ بشاشین تو همه‌ش. منبعِ ایکس هیچ شرحی نداره. خودمم و خودم. سوایِ اینکه دوجا باید برم و استرس هربار رفتنش عملاً کشنده‌ست( چون شرح هیچ استاد ادبیاتی در ایران نیست که نظرت رو تایید کنه و فک می‌کنم خیلی مسخره‌ست که از این سن بخوام حرفِ خودمو قبول داشته‌باشم) ؛ امروز آقای فلانی زنگ زده که یادته قرار بود از همین منابع سوال طراحی کنی برای ما؟ طرح کردی دیگه؟ تا فردا صبح منتظرم.

بخش اعظم منبع رو هنوز نخونده‌م.

چیزی که ناراحتم می‌کنه اینه که عملاً با هرکس این شوخیِ « با این‌همه کارِ من، باز هم درآمدم یک‌سومِ پول‌توجیبی تو نمی‌شه» رو می‌کنم صرفاً شوخی نیست، بلکه حقیقته.

الآن هم واقعاً نمی‌تونم خودمو قانع کنم از صفحه‌ی ارسال مطلبِ وبلاگ برم بیرون و فرخی بخونم. واقعاً نمی‌تونم. آه. میخوام بخوابم.

 

 

 

۱۸ دی ۹۸ ، ۲۲:۰۲ ۰ نظر
نت فالش

عصر بویِ دارچین و سرما، و سعدی.

1- اگر هیچ‌کدامتان هنوز از اینجا رد می‌شود، برایم یک راه ارتباطی با نیوا کامنت بکند لطفاً. آی‌مسیج ندارم. ایمیل شاید؟

 

 

2- خوابم نمی‌برد و باید بخوابم، چون لازمه‌ی شغلِ مورد علاقه‌ام همیشه دانش‌آموز بودن است، حتی وقتی که دانش‌آموز نیستی. متاسفانه یا خوشبختانه آدم‌های دور و برم اینقدر نو شده‌اند که نمی‌دانم بروم به چه کسی بگویم در این مدرسه‌ی جدید- که آنوشا هیچ خاطره‌ی خوبی از درس‌خواندن درش ندارد- غزلیات سعدی درس خواهم داد تا بخندد. حسابی بخندد. چون که خودم هرازگاهی بهش فکر می‌کنم و می‌خندم. خوابم نمی‌برد و باید بخوابم تا فردا 3 ساعت زودتر از ساعتِ شروع کلاسم بلند بشوم. چون عاشقِ صرفه‌جویی‌هایِ رفت و آمدی به کلاس‌هام هستم. هرچه بیش‌تر، بهتر. یعنی دوست دارم وقتی که هزینه‌ی رفت و آمد را از حق‌التدریس هرجلسه کم می‌کنم، عدد هیجان‌انگیزی داشته‌باشم. آن‌روزهای قبل امتحانات ترم که هنوز کلاس‌های پژوهش برگزار بود، عاشق این بودم که با اتوبوس بروم مدرسه‌مان. چون 1500 تومان بیش‌تر هزینه‌اش نمی‌شد و من فکر می‌کردم خیلی پولدارم. یا حداقل خیلی پولدار می‌شوم. به زودی. خیلی. آن‌وقت می‌توانم برای پارسا یا محمد یک چیزِ قشنگی بخرم که خوشحالشان بکند. شاید بعد از سه سال و نیم(!!) بالآخره آنقدر پولدار شدم که گوشواره‌هایِ شرشره‌ایِ آشغالی که مردجوانِ دست‌فروش کنارِ خیابان انقلاب می‌فروشد برایم هزینه‌ی اضافه‌ای نباشد که می‌توانم خرج کتاب بکنم. این که « پول من» واقعاً معنی دارد حسابی بهم می‌چسبد. مثلاً به خودم قول داده‌ام که از همان کلاه‌های بافتنی که زن‌ها، سرکوچه‌ی استودیوی کلاس آنلاین می‌بافند بخرم، به محض این‌که حقوقش را گرفتم.

با این‌که کلاوس بهم هشدار داده‌بود، و با این‌که بچه‌هایی هستند که در این سال به آموختن زبان پنجم و سازِ دهم و خواندنِ تمام کتاب‌های دنیا مشغولند، من به شدت عاشق معلمِ ادبیات شدن هستم. اکثر اوقات این‌که آن‌قدر کار دارم که نمی‌رسم ساز دلخواهم را ساعت‌ها تمرین بکنم، اعصابم را بهم نمی‌ریزد. من عاشقِ روزهایی هستم که مثلِ امروز، از باز کردنِ چشم‌هایم تا بستنشان به معنی‌کردنِ ابیات و شوق از بلاغت و فصاحتِ سعدی و مسعود سعد می‌گذرد. عاشقِ عصرِ زمستانی که با یک‌لیوان دمنوشِ دارچین و سیب، پشتِ کامپیوترم نشسته‌ام و شرح به شرح می‌گردم و از حافظه کمک می‌گیرم و تحلیل می‌کنم. 

همان اول، کلاوس گفته‌بود مواظب باش افتخارِ پایان سالت نشود تعدادِ بچه‌های قبولیت. لابد یکی سال قبل به او گفته‌بوده. لابد من هم سال بعد به کسی خواهم گفت. اما وقتی سرکلاس زبان جدیدم می‌گویم که « لا پروفسورا د لیتراتورا» هستم، همه‌ی کارهای منطقی دنیا که باید بکنم تا امسالم به بطالت نگذرد رنگ می‌بازد. تلفظش شیرین نیست؟ لا پروفسورا د لیتراتورا. *

 

 

 

* البته چیزی که به اندازه‌ی تلفظ همین واژه، شیرین به دهانم مزه می‌کند، پیامک واریز است.

 

 

۱۴ دی ۹۸ ، ۰۲:۱۳ ۰ نظر
نت فالش