بنفشه‌ی وحشی

متمایل به قرمز

این‌روزا زیاد می‌ریم باغ‌کتاب، ینی عملاً هرروز. محمد درس می‌خونه و من به کارای عقب‌افتاده‌م می‌رسم. دیروز ایستاده‌بودم تا نوبتم بشه و از راهنمایِ کتاب‌فروشی‌ش سوال بپرسم. نفر اول پرسید رمان عاشقانه‌ی پرفروش چی‌ دارن، و دومی پرسید که جوجومویز کتاب جدید داره یا خیر. راهنمایِ دیگری، در حال معرفی 《 قرار نبود》 در کنارِ 《 چشم‌هایش》 به یک زن میانسال بود، و داشت می‌گفت این دوکتاب شاهکارن.

اوه.

خودم‌ گشتم و دستور زبان پهلوی‌مو پیدا کردم. و بی‌سروصدا اومدم بیرون.

۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۷:۵۱ ۰ نظر
نت فالش

امیدوارم پیام این‌سری حکومت به اندازه‌ی کافی براتون واضح بوده‌باشه:

《 اهمیتی نداره شما چقدر دارید زجر می‌کشید یا چقدر معترضید یا چقدر به آخر خط رسیدید. من اگه صلاح بدونم، با یک دکمه ارتباط شما رو با هرفاکین جایی قطع می‌کنم تا بفهمین که رئیس کیه و گروگان کی. من اصلاح نمی‌شم. نه بدون جوب‌های پرخون. 》

حالا شما برید و از خودتون بپرسید 《 این همه جوون که جونشونو دادن و مردن، چی درست شد؟ 》

حالا شما با امیدواری، نظریه‌های توطئه‌ی مختلفی رو با هم مطرح کنین که به اصلاحِ خودکار این وضعیت در طیِ ۴۰ سال، ۴۷ سال، قبل ۱۴۰۰ یا ۱۳۹۹ ختم می‌شه. و امید داشته‌باشید اون هیئت ۳ نفره‌تون که توی کشتیِ اقیانوس آرام زندگی می‌کنن و واسه همه‌ی دنیا تصمیم می‌گیرن(!) براتون آینده‌ی روشن اما بدون خونی رو ترتیب دیده‌باشه. 

این اعظم‌خانوم که تازه مرد، استدلالی داشت که 《 هزینه‌دادن قبل از زمانِ مربوط به خودش، حماقته》. می‌دونین چیه؟ واسه‌ی شما آدمایِ بی‌شرف هیچ‌وقت 《 زمان خودش》 نیست. معنای اون جمله اینه: 《 هزینه‌دادن، به‌طور کلی، حماقته》.

 

نتیجتاً منتظر می‌شیم و التماس می‌کنیم که اینترنتمونو وصل کنن.

 

 

 

پلاس: متنفرم از دیدنِ وجه مثبت این اتفاقات گند و کثافت‌آمیز. منتهی تنها وجه مثبتش رونق دوباره‌ی وبلاگه. چیزایی که قبلاً تو کانالاتون می‌خوندم، این‌روزا تو وبلاگاتون می‌خونم. دلم واسه تک‌تکتون، تک- به- تکتون تنگ شده‌بود.

 

بعداً نوشت: پشت تلفن گفت شاید اینستاگرام رو واسه همیشه بَن کنن. و یه سری سایتای دیگه رو. بلافاصله دوتا قطره اشک چکید روی روتختیم. 《 ولی آخه من می‌خواستم بمونم..》.

۰۱ آذر ۹۸ ، ۱۳:۳۹ ۰ نظر
نت فالش

دو دقه وایسین اینستاگرامتونو وصل می‌کنن‌ دیگه.

تا حالا پای آدمایِ زیادی به این‌جا باز شده. پسرعموی بابام، همکلاسیم، مدیر، معلم ادبیات مدرسه‌م، معلم المپیادم و حتی علی.

اما آه خدا. این‌که اخیراً پای 《 در و دافا》ی باشگاه انقلاب به این‌جا باز شده، باعث می‌شه بخوام بخاطر احترام به ساحتِ معظم وبلاگ‌نویسی و صیانت عرصه‌ی وبلاگ از حضور این موجودات اینستاگرامی( خلقاً یا کنشاً) این‌جا رو پاک کنم؛ 

نه حتی بخاطر جلوگیری از گه‌خوری‌های آینده و واکنش به گه‌خوری‌های گذشته.

۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۳:۴۸ ۰ نظر
نت فالش

احساساتم عملاً جنده‌ن. دو پست گذشته رو نگاه کنید.

۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۷:۱۳ ۰ نظر
نت فالش

یه چیزی سرچ کرده‌بودم توی چتش. رفتم و دیدم که یک‌جایی گفته 《 ان کنتِ تریدین سکنی، اسکنتُک فی ضوء عیونی》. 

این همون‌جا نیست که دل آدم باید بریزه؟:)

۱۸ آبان ۹۸ ، ۰۲:۳۰ ۰ نظر
نت فالش

داشتم فکر می‌کردم خوبیِ زلزله این است که در ۵ ثانیه اتفاق می‌افتد. آدم اصلاً وقت نمی‌کند به خودش بگوید 《 جانم در خطر است》و فقط پناه می‌گیرد. 

اما این‌جا که من ایستاده‌ام، این‌جا که دیشب ایستاده‌بودم، وقت کرده‌ام. یک‌سال، هرشب وحشت‌زده شده‌ام که 《 جانم در خطر است》 و دیروز وقتی افتاده‌بودم کف آسفالت خیابان و زجه می‌زدم و عق می‌زدم، آلارم مغزم که 《 جانت در خطر است》 یک‌ پارودی مضحک بنظر می‌آمد. حتی گریه‌کردن و زجه زدن و نفس‌بریدن هم برایم به یک نقیضه‌ی مضحک تبدیل شده. آن‌مدل بریدن نفس و حمله‌ توی مترو برای وقتی‌ست که همه‌ی جانِ انسان لبریز از درد باشد. همه‌ی جان تو لبریز از درد است دخترجان؟ کم‌زمانی که نیست. پس چرا نمرده‌ای؟

الآن که می‌نویسم، پتو را کشیده‌ام روی سرم و یک‌قطره اشک هم نمی‌آید. پتو را کشیده‌بودم تا زیر گلو و ساعت‌ها به سقف خیره شده‌بودم. دیگر آن‌چیزی که بهم زجر می‌دهد گذشته نیست، آینده ایست که در آن باید زندگی کنم.( احتمالاً بخاطر این‌که دارم خودم را مجبور می‌کنم که به آینده فکر کنم، چون.. می‌دانید که. نمی‌شود ایستاد. من- که خاک بر سرم کنند- ایستادن بلد نیستم.)  آینده‌ایست که امروزش کتابخانه ملی دارد و جلسه‌ی توجیهی تدریس، فردایش ضبط ویدیو دارد و اجبار زیبابودن و انرژی و تمرین ارکستر. آینده‌ایست که تویش زندگی‌ای، چیزی‌ دارد. 《 از تخت برخاستن》 دارد. 

دیروز وقتی از کافه درآمدم، اولین‌کاری که کردم زنگ‌زدن به هیچ دوستی نبود که بیا که دنیا بر سرم آوار است، بیا مرا نجات بده که نَمیرم، بیا که روحم هزارتکه‌‌ست. زنگ زدم به آریَن، پرسیدم 《 جلسه‌های دستور زبان را می‌شود انداخت قبل از عروض؟》.

۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۰:۴۵ ۰ نظر
نت فالش

... که ببینی

در من اثر سخت‌ترین، سخت‌ترین زلزله ها را

۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۹:۲۲ ۰ نظر
نت فالش

این الیمین و این ما عاهدتنی؟

تو اون‌کسی هستی که صبحانه درست می‌کنه می‌ذاره جلوم.《 یا من هواه اعزه و اذلنی》 رو قطع می‌کنی و بغلم می‌کنی گریه کنم. من از خجالت آب می‌شم. زخمام درمان‌شدنی بنظر نمیان. دلم می‌خواد باور کنم عاشقمی. دلم می‌خواد باور کنم واقعیه. نمی‌تونم. نمی‌تونم. بیش‌تر گریه می‌کنم. 《 لطیف است شب》 رو پرت می‌کنم تو دیوار. دلم می‌خواد باور کنم نمی‌تونی باهام دعوا کنی. دلم می‌خواد باور کنم یه روز از پیش بابات نمیای و بگی 《 جان کلامشون درسته》. دلم می‌خواد باور کنم. زور می‌زنم باور کنم. نمی‌تونم.‌سردم می‌شه. چای میاری. 

موهامو نوازش می‌کنی. پامو جمع می‌کنم تو خودم. پتومو می‌کشم بالاتر و آرزو می‌کنم باور کنم که امنم این‌جا. التماس می‌کنم که فورگت می نات. توی دنیای موازی، طبقه‌ی وی‌آی‌پی کتابخونه‌م که بخاطر تقدیم‌نامه‌های اولش بهت قرضشون نمی‌دم برمی‌گرده رو سرم؛ زیر تقدیم‌نامه‌ها و دستای زیبای تو که برای شفادهندگی التماس می‌کنن، می‌میرم.

۱۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۸ ۰ نظر
نت فالش

امروز رو پله‌ها پام سر خورد و به اندازه‌ی یه نیم‌طبقه، سرم به تک‌تک پله‌ها کوبیده شد. بعدش نشستم یه گوشه، سرمو می‌مالیدم و متوجه شدم که دارم از خدا می‌خوام سرم شکسته باشه، لخته‌ی خون بوجود اومده‌باشه، و بمیرم دیگه.

این واقعن باید هیفده‌سالگی باشه؟ نشستن روی پله‌های خاکی و کثیف و آرزو برای مرگِ ناخواسته؟

۲۵ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۲۷ ۰ نظر
نت فالش

من یک‌حفره‌ی خالی در سینه‌ام را زیسته‌ام.


۱۱ مرداد ۹۸ ، ۲۳:۵۷ ۰ نظر
نت فالش