یادتان هست گفته بودم از اسنپ متنفرم؟ بنظر می آید که ترجمه ی دیگری بوده برایِ « عاشقِ حس آزادی و بیتعلقیِ پیادهروی هستم» و « پیاده روی من را به دختر سیزدهسالهای تبدیل میکند که چیز خاصی توی دنیا برایش مهم نیست» . امروز چندساعت بیکار بودم و تصمیم گرفتم تنهایی، رها باشم. در این بافت، یعنی پیادهروی کنم. اینبار، برعکسِ دفعههای قبل مجهز به سلاحِ « گوگل مپ» بودم.
امروز با طبقاتیترین صحنهی زندگیَم مواجه شدم. از پلِ عابرپیادهی بزرگراهِ چمران رد شدم، و پا گذاشتم به یکی از وحشتناکترین جاهایی که بهعنوان دختری بیسلاح و جوان میتوانید بروید. مجبور بودم مسیر نسبتاً کوتاهی را از کنارِ بافت زاغهنشینِ حومهی اسلامآباد ( اسلامآبادِ هولناکی که کنارِ خانهها و روفگاردنهای شهرک غرب رشد میکند و قد میکشد) عبور کنم. آن باغهای زیبا و خوشبویِ کنارِ چمران را دیدهاید؟ که دل آدم غنج میزند برای سرسبزی و تازگیاش؟ پشت آنباغها آدمها از حلب خانه دارند. در آن باعها سگهای ولگرد دنبالِ هم میکنند و بوی بد میآید و بچههایی میدوند که لباسِ پاره دارند. من عجله میکردم و ماشینها کنار اتوبان میایستادند. موتوریها صدای گازشان را شدیدتر میکردند که بترسم و دیدم که فروشندهی موادی بعد از معامله، به دوپسر جوان زنگ زد که آمدند و کمی جلوتر از من وانمود کردند که دارند بند کفش میبندند. من داشتم از ترس میمردم. از اینطرف اتوبان به آنطرف اتوبان میدویدم و ماشینها بوق میزدند و هیچ راهی به هیچطرفی نبود. میلرزیدم که یک پیرمرد با کفشهایی که همهی گوشههایش باز شدهبودند آمد و پرسید مشکلی پیش آمده؟ آنجا را شناختهبودم، پنجاهمتر دورتر از جایی بود که دفعهی پیش، گوشیهایمان را در مراحل یک « زورگیری» از دست دادهبودیم. گفتم بله، میخواهم بروم جلو و میترسم. گفت پشتِ سرش بیایم، انگار که دخترش هستم. جلوتر که رفتیم، از پیرمرد تشکر کردم و اعلام کردم که میخواهم جدا بشوم. نقشهی گوگل، یک سربالایی را نشان میداد. یعنی اینجا و لطفا خوب به این قسمت از نقشهی گوگل نگاه بکنید. چون بنظرم طبقاتیترین نقطهی تهران است. از لابلایِ درختها بالا رفتم. کمی جلوتر که رسیدم، دیدم برایش پله ساختهاند. که تعجب کردم. پلهها مرتبتر میشدند. پیرمرد همراهم میآمد. به پلهها که رسیدیم - از ابتدا گل دستش بود- ، خم شد تا گلها را کنارِ پلهها بکارد. از پلهها بالا رفتم، و بلافاصله پسربچهی کوچکی با اسکوتر برقی از مقابلم رد شد. قسم میخورم که دو قدم برنداشتهبودم که از نزدیکترین آلاچیق و پسرهای بیستویکی، دوسالهای که دور هم جمع شدهبودند و air pods pro به گوش چندتایشان بود، دربارهی دستیارهای صوتی آمازون شنیدم. بچهها اینجا دور منقلهای کباب جمع شدهبودند. یادِ پیکنیکِ « هندوانهای» ای افتادم که چند دقیقهی پیش در چمنهای دور باغ دیدهبودم. برگشتم به پیرمرد نگاه کردم و برایش دست تکان دادم. رویم را برگرداندم و به سمتی حرکت کردم که خجالت میکشیدم که مثل آنها لباس میپوشم. حالا فهمیدم که چرا آنسال و آنروز، آدمها آنقدر وحشتناک بودند.
من میدانم که ممکن است راحت باشد در سیستان و بلوچستان شاد بودن. من میدانم که ممکن است در اندیکا و دلگان آدمها زنده بمانند. اما میدانم که در کنارِ پارکها و باشگاههای خصوصی و ماشینهایی که با صدای بلند اگزوزشان در فاصلهی کاج و مهستان دوردور میکنند؛ آدمها از فقر و اختلاف دق میکنند. آدمها نمیتوانند زنده بمانند وقتی هولشان میدهیم زیرِ درختهای بزرگ توت و دورتادورشان ساختمانهای بلند میسازیم که شنیده نشوند. آدمها میمیرند وقتی خم میشوند تا برای خیرمقدمِ زوریِ همسایهشان از آمریکا، گل بکارند که با کفشهای « لویی ویتون» از کنارش بگذرد و آنها چسبندگیِ گِلِش را لای انگشتهای خودشان حس بکنند. این عکس را نگاه کنید. میشود یککلبه در صحرای بزرگ سودان داشت و شبها تاریکی را تحمل کرد. اما خانههای غیرِ نورگیرِ حومهی منهتن، یا زاغهنشینیهایِ اکوادور- که از بامِ حلبهایش بورلی هیلز قابل دیدن است- ، خواهد کشت.